جمعیت عابرهای پیادهای که با قدمهای تندی درحال حرکت بودن، باعث میشدن هر چند ثانیه یک بار قطرات بارونی که روی زمین نشسته بودن به روی لباس مرد پاشیده بشن و اونهارو مرطوب کنن.
اما جونگکوک حتی لحظهای هم متوجه این موضوع نشد؛ مرد تنها با نگاهی موشکافانه به ساختمان مقابلش چشم دوخته بود، به آرومی لبهاش رو میگزید و هر از گاهی با چشمهاش افرادی که وارد اونجا میشدن رو دنبال میکرد.
ایستادن مقابل اون ساختمان تقریبا قدیمی و خاکستری رنگ تا قبل از اون لحظه برای جونگکوک، شاید تنها یک رویای شیرین بود؛ رویایی که حالا واقعیتر از هر زمان دیگهای، برای مرد تبدیل به حقیقت شده بود.
چشمهاش رو به آرومی بست و نفس عمیقی کشید؛ هوای مرطوب و خنک لندن رو به داخل ریههاش فرستاد و لحظهای بعد، پلکهاش رو از هم فاصله داد.
با تردید قدمی به سمت درب ورودی ساختمان دانشگاه برداشت، یک بار دیگه به تابلوی متوسط روی دیوار نگاه کرد و با خوندن دوبارهی نام دانشگاه، این بار با قدمهای مطمئنی به سمت درب ورودی حرکت کرد و داخل شد.
همونطور که به آرومی قدم برمیداشت، به محوطه و فضای سبز بزرگ دانشگاه نگاه کرد؛ درختان بزرگ و پرشاخ و برگی که به آرومی برگهای نارنجیشون رو روی زمین پهن کردن، و تندیس و مجسمههای مختلفی که جای جایِ محوطه قرار گرفته بودن و معماری معاصر ساختمانهای دانشکده، بیشترین مواردی بودن که توجه هر بینندهای رو به خودشون جلب میکردن.
همه چیز درست به همون شکلی بود که قبلا تصورش رو میکرد.
گرچه؛ سنگینی و مه غمگینی که وجودش رو پر کرده بود، بین تمام تصوراتش پنهان بود و جونگکوک فکرش هم نمیکرد زمانی که به اینجا برسه، غم قراره تنها احساسی باشه که حالش رو توصیف میکنه.
آهی کشید و سعی کرد ذهنش رو از افکار منفی آزاد کنه. دستهی چترش رو محکمتر بین انگشتهاش فشرد و سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد.
اون حالا اونجا بود. باید خوشحال میبود... یا حداقل باید سعی میکرد، برای اون باید سعی میکرد...
***
طبق اطلاعاتی که از روی برد راهنمای سالن اصلی دریافت کرده بود، از راهپلهی تقریبا طولانی بالا رفت و به راهروی طبقهی دوم رسید.
فشار انگشتهاش رو به دور دستهی کیفش بیشتر کرد، با چشمهایی که اضطرابش رو به خوبی نشون میداد نگاه گذرایی به انتهای راهرو انداخت و بیتوجه به دانشجوهایی که بین راهرو تردد داشتن، سرعت قدمهاش رو به سمت کلاس بیشتر کرد.
با قرارگرفتن مقابل کلاسش، درب نیمه باز اون رو کمی هل داد، سرش رو به آرومی بالا آورد و با وجود موهای بلند و مشکی رنگی که کمی دیدش رو محدود میکردن، نگاهی به داخل فضای کلاس انداخت؛ بدون توجه کردن به تعداد انگشتشماری از دانشجوهای حاضر در کلاس، به سمت صندلیهای انتهای سالن رفت و روی یکی از اونها جا گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...