جثهی به خواب رفتهی مرد رو بالاخره درحالی روی محلفهی سفید رنگی که روی تخت جمع شده بود، دید.
مرد که از بدو ورودش به خونه با نگرانی دنبال تهیونگ میگشت، با وارد شدن به اتاق هم خونهای اون تونسته بود پیداش بکنه.
جسم بیحال اون و وضعیتی که مرد کوچیکتر رو درش میدید قلبش رو بیشتر از زمانی که صدای عاجزش رو پشت خط شنیده بود، آزار میداد.
درحالی که همراه با احساساتی همچون خشم و نگرانی سعی میکرد خونسردی خودش رو حفظ کنه، دم عمیقی گرفت و خودش رو به مرد نزدیکتر کرد.
با دیدن موهای پریشون و چهرهی ورم کردهی اون که به خواب رفته بود، به راحتی فشرده شدن قلبش رو احساس کرد.
- با خودت چیکار کردی...
مرد با نگرانی و قلبی دردمند لب زد و بعد درحالی که نگاهش رو درون چهرهی شکستهی اون میگردوند، روی تخت نشست.
لب گزید و انگشتهاش رو میان تارهای عسلی رنگش برد؛ اما به محض لمس موهای اون، تونست خیسی و نمناکی اونها رو احساس کنه.
با نگرانی پشت دستش رو به صورت اون رسوند و با کشیدن انگشتهاش به روی پوست گندمیش، بلافاصله متوجه دمای پایین غیر معمول بدنش شد.
- تهیونگ؟ صدامو میشنوی!؟
مرد با لحنی بهت زده اون رو صدا کرد و با گذشت ثانیهای بعد که جوابی نصیبش نشد، دستش رو به سمت بازوی اون برد و همونطور که میان دستش میفشرد، تکونی به بدن مرد کوچیکتر وارد کرد.
چیزی نگذشت بود که تونست نالهی ضعیفی که از عمق گلوی اون خارج شد رو بشنوه.
آهی کشید و چند لحظهای منتظر موند؛ سرانجام موعسلی با زحمت پلکهاش رو از هم فاصله داد و بعد از گذشت ثانیهای که دیدش شفافتر شد، تونست چهرهی برادرش رو مقابل چشمهاش ببینه.
- خدا رو شکر چشمهات رو باز کردی...
- هیونگ...
تهیونگ به زحمت از عمق گلوی خشک شدهاش نالید و سر سنگین شدهاش رو از روی بالشت سفید رنگی که همچنان هم عطر موهای محبوبش رو ساطع میکرد، فاصله داد.
یونگی با نگرانی کتف اون رو گرفت و به اون کمک کرد که بتونه تن خودش رو بالا بکشه.
دستش رو به سمت گونهی اون برد و همونطور که نوازشش میکرد، به چهرهی دردمندش خیره شد؛ چشمهای ورم کردهاش، گودی زیر پلکهاش، گونههای سرخ شده از شدت گریه و لبهایی که در عین بیرنگ بودن، رد قرمز رنگ زخم رو میشد روی اونها دید.
تمام اونها به حد کافی برای قلب مردی که اون پسر رو بیشتر از خودش دوست داشت، آزار دهنده بهنظر میرسید؛ خوب میدونست که اگر پای حرفها و قلب شکستهی اون بنشینه قراره از درد اونها قلب خودش هم بشکنه.
- میخوای بهم بگی چیشده؟
مرد به آرامی پرسید و سعی کرد تودهی سنگینی که درحال شکل گرفتن درون گلوش بود رو نادیده بگیره.
مرد کوچیکتر که همچنان گیج بهنظر میرسید، همزمان با تر کردن گلوی خشک شدهاش اخمی کرد و نفس بریدهای کشید.
لحظهای بعد با یاد آوری اتفاقات ساعتهای گذشته دوباره تنگ شدن گلوش رو احساس کرد.
ترک شدنش رو دوباره به یاد آورد، نبود معشوقش رو به یاد آورد و لحظهای بعد دوباره عطر تن اون رو که از محلفهی سفید رنگ مقابلش ساطع میشد، زیر بینیش پیچید.
نگاه بی رنگش رو به چهرهی مرد مقابلش داد و با دلمردگی زمزمه کرد:
- من... همه چی رو خراب کردم... همه چی خراب شد.
دوباره لب زیرینش رو به دندان گرفت و با درد خفیفی که درون لبش پیچید، ادامه داد:
- میبینی؟ اینجا نیست، رفت هیونگ... من بهش گفتم نره، بهش گفتم... گفتم اگه بره میمیرم ولی-
- هیش...
مرد بزرگتر که تحمل دیدن اون حال مرد و شنیدن صدای ضعیف بغضآلودش رو نداشت، همونطور که سعی میکرد خشمش رو پنهان کنه زمزمه کرد و تهیونگ رو در آغوش خودش کشید.
اما تهیونگ نه تنها با قرار گرفتن میان بازوهای برادرش آرام نگرفت، بلکه برای چندمین بار در اون شب به چشمهاش اجازهی گریستن داد.
صورتش رو به بازوی مرد فشرد و همراه با رها کردن اشکهاش، پیرهن سفید رنگ اون رو تر کرد.
- دارم خفه میشم... نمیتونم نفس بکشم.
مرد بزرگتر که درست همزمان با آزاد شدن اشکهای تهیونگ، خیس شدن چشمهای خودش رو احساس کرده بود، لحظهای پلکهاش رو روی هم بست و تن اون رو بیشتر از قبل میان بازوهاش فشرد.
تهیونگ به سختی نفسی گرفت و با صدای گرفتهاش به تلخی لب زد:
- اون با وجود من داشت توی این خونه خفه میشد... من بدون اون دارم نفس کم میارم...
یونگی با شنیدن اون جمله قلبش بیشتر از قبل به درد اومد.
تصور اینکه قلب پاک و عاشق تهیونگ توسط چه حرفهایی به درد اومده برای شکستن خودش کافی بود.
دستش رو به سمت سر اون برد و همونطور که انگشتهاش رو میان موهای پریشونش میبرد، نفس بریدهای کشید و زمزمه وار گفت:
- اینطوری حرف نزن تهیونگ... اینطوری نفس منو هم بند میاری.
- این چه دردیه هیونگ؟ این چیه که داره انقدر عذابم میده؟
تهیونگ میان گریههاش همراه با صدای ضعیفی گفت و همونطور که به پیرهن برادرش بیشتر از قبل چنگ میزد، با عجز ادامه داد:
- بهم میگفتی عشق قشنگه... بهم میگفتی اگه یک روز... اگه یک روز بتونم تجربهاش کنم خوشبخت میشم... پس چرا نشدم؟
یونگی به آرامی حرکت انگشتهاش رو میان موهای اون ادامه داد و همونطور که سعی داشت از سرازیر شدن اشکهاش جلو گیری کنه، نفس لرزانی کشید و گفت:
- عشق غم داره، درد داره... حتی اگه به معشوقت برسی باز هم دردناکه و عذابت میده... چون بیاندازه اونو میخوای، بیاندازه بهش نیاز داری، حتی اگه باشه، حتی اگه کنارت بمونه، حتی اگه... دلت رو نشکنه... باز هم درد داره...
- چرا نموند؟
مرد بزرگتر که همیشه در هر زمانی حرفی برای گفتن داشت، این بار با شنیدن اون جمله تنها سکوت کرد.
چی میتونست بگه؟ غیر از اینکه آدمها مثل گذر فصلها، مثل گذر روز و شب، مثل گذر دقایق و ساعتها گذر میکنن و میرن؟
- انقدر بد بودم؟
یونگی با شنیدن اون جمله لب گزید و همونطور که سعی میکرد اشکهاش رو پشت پلکهاش نگه داره، مرد کوچیکتر رو از درون آغوشش بیرون آورد.
تهیونگ که چشمهای خیسش لحظهای خشک نمیشدن، با نگاهی دردمند به چهرهی برادرش خیره شد.
یونگی که طاقت دیدن اشکهای اون رو نداشت، بیشتر از اون نتونست خودش رو کنترل کنه و با جملهی بعدی مرد کوچیکتر، بالاخره به اشکهای خودش اجازهی جاری شدن داد.
- انقدر از اینکه منو عاشق خودش میبینه... بدش میاد؟ انقدر اذیتش کردم؟ انقدر حال بهم زن شدم که نمیتونست تحملم کنه؟
تهیونگ که سنگینی عمیقی رو روی سینهاش احساس میکرد، با بهتی که همچنان درونش باقی مونده بود گفت و توجهی به دستهای مرد که به انگشتهاش چنگ زدن نکرد.
- میخوای با اینطوری حرف زدنت نابودم کنی تهیونگ؟
- از اسمم بدم میاد، از خودم بدم میاد... از اینکه انقدر حال بهم زن شدم که از خونهی خودش... فراریش دادم بدم میاد...
مرد بزرگتر که جاری شدن اشکهاش دیدش رو تا کرده بودن، با شنیدن اون جمله عصبی بازدمش رو رها کرد فکش رو روی هم قفل کرد تا بتونه خودش رو کنترل کنه.
نگاهش رو از چهرهی دردمند اون و چشمهای خیس از اشکش گرفت و به دیوارهای سرمهای رنگ اتاق داد.
جونگکوک تهیونگش رو نابود کرده بود و این چیزی نبود که قلب مرد بتونه تحملش رو داشته باشه.
- تو دیگه چرا نگاهم نمیکنی...؟ تو هم ازم بدت میاد؟
یونگی با شنیدن اون جمله با بهت به سمت مرد برگشت، ناباورانه بهش خیره شد و این بار عصبی لب زد:
- این چه حرفیه که داری میزنی؟
- تو هم مثل اون دیگه بهم نگاه نمیکنی... راستشو بگو؛ انقدر غیر قابل تحمل شدم!؟
- این مزخرفاتو تموم کن تهیونگ من فقط طاقت ندارم اینطوری ببینمت درحالی که هیچ کاری از دستم برنمیاد! میفهمی!؟
مرد بزرگتر این بار بدون هیچ ارادهای تقریبا اون جمله رو سر مرد بیچاره فریاد کشید.
به تهیونگ که حالا با چشمهایی خیس بهت زده بهش خیره شده بود نگاهی انداخت و لحظهای بعد به خودش برای کنترل نکردن تن صداش، لعنتی فرستاد.
بازدمش رو عصبی آزاد کرد.
از روی تخت فاصله گرفت؛ همزمان دست برادرش رو میان انگشتهای خودش گرفت و جسم اون رو به زحمت از روی تخت بلند کرد.
بدون هیچ حرفی قدمهاش رو به سمت سالن نشیمن کشید و تهیونگ رو به دنبال خودش راهی کرد.
مقابل کانتر آشپزخونه ایستاد و بالاخره دست مرد کوچیکتر رو رها کرد.
نگاهی به قامت اون که به سختی سر پا مونده بود انداخت و با دیدن وضعیت بدی که درش قرار داشت دوباره با بیطاقتی نگاهش رو از اون گرفت.
چند لحظهای سر جای خودش ایستاد و سعی کرد جلوی شدت گرفتن اشکهاش رو بگیره.
به سمت یخچال رفت و با باز کردن در اون، پاکت نوشیدنی موردعلاقهی برادرش رو برداشت.
به سمت شیرجوش رفت و با پر کردنش، اون رو روی اجاق گاز قرار داد و شعلهاش رو روشن کرد.
چشمهاش رو به تهیونگی که حالا مقابل کانتر نشسته و سرش رو روی سطح مرمرین اون گذاشته بود، آب دهانش رو به سختی فرو برد و نفس لرزانی کشید.
چقدر دیدن شکستگی تهیونگ برای مرد غیر قابل تحمل بود، چقدر دیدن پریشونی اون طاقتش رو طاق میآورد و درست مثل اون، نفسی به سینهاش نمیرسید.
صدای اون که به سختی سعی داشت اشک ریختن رو متوقف کنه مثل پوتکی بود که به سرش کوبیده میشد؛ اینکه اون رو در اون شرایط اسفناک میدید و هیچ کاری از دستش ساخته نبود، باعث میشد عصبیتر و مردهتر از قبل بشه.
نگاهی به نوشیدنی گرمی که حالا آماده بود انداخت و با خاموش کردن شعلهی زیر اون، ماگ مشکی رنگی رو که کنار دستش بود رو برداشت و اون رو از شیر گرمی پر کرد.
قدمی به سمت تهیونگ برداشت و همزمان با قرار دادن ماگ مقابلش، مرد کوچیکتر زمزمه کرد:
- اگه تو نبودی... من مرده بودم.
مرد بزرگتر با درد آهی کشید و خیره به اون که به آرامی سرش رو بالا میآورد، جواب داد:
- تا وقتی من زندهام چنین حقی نداری.
تهیونگ بدون انداختن نگاهی به برادرش که میتونست سنگینی نگاه اون رو به راحتی احساس بکنه، نفس عمیقی کشید که باعث سوزش سینهاش شد.
اما اون سوزش خفیف در مقابل سوزشی که درون قلبش احساس میکرد هیچ بود.
دستی به زیر پلکهاش کشید و به بخاری که از شیر گرم درون ماگ ساطع میشد چشم دوخت.
فکرش حتی لحظهای هم قادر به رها کردن تصویر مومشکی نبود، هر لحظه آخرین نگاهی که حین ترک کردنش بهش بخشیده بود مقابل پردهی چشمهاش نمایان میشد و حالش رو بیشتر از قبل آشفته میکرد.
گلوی خشک شدهاش رو تر کرد و بدون انداختن نگاهی به مرد مقابلش، با صدای ضعیفی لب زد:
- فکر کردم نمیای.
یونگی که از شنیدن اون جمله متعجب شده بود، ناباورانه به اون نزدیک شد و دستش رو روی کتفش قرار داد.
لبهاش رو عصبی تر کرد و گفت:
- فکر میکنی اگه توی این شرایط تنهات میذاشتم خودم رو میتونستم ببخشم؟
کتف اونرو میان انگشتهاش فشرد و همزمان با فشاری که بهش وارد کرد ادامه داد:
- چی باعث شده فکر کنی تنهات میذارم؟ خودت نمیدونی اگه بلایی سرت بیاد یا اتفاقی برات بیفته من میمیرم؟
تهیونگ که دوباره سنگینیای رو درون گلوش احساس میکرد، عاجزانه نگاهش رو به چشمهای نگران و عصبی برادرش داد.
- من... حتی نمیخواستم بهت زنگ بزنم؛ ولی نمیدونم چی میشه که هر وقت به هم میریزم... به تو پناه میارم.
مرد با شنیدن اون جمله به تلخی لبخندی محوی زد و دستش رو میان موهای تهیونگ برد.
چقدر سخت بود؛ اینکه شکستن قلب پاکی رو ببینی که به جز محبت هیچ کار دیگهای ازش برنمیاد.
تهیونگ دوباره نگاهش رو به چشمهای اون داد، این بار دوباره چشمهاش از لبریز شدن و دیدش رو تار کردن.
دم عمیقی گرفت و مضطرب لب زد:
- تو که حداقل دوستم داری... مگه نه؟
قلب مرد بزرگتر بلافاصله با شنیدن اون جمله به درد اومد.
مگه چقدر آسیب دیده بود که چنین حرفهایی رو به زبان میآورد؟
با سرازیر شدن قطرات اشکهاش، دستی به موهای عسلی رنگ اون کشید و درحالی که نگاهش رو درون چهرهی آشفتهاش میگردوند، جواب داد:
- اینکه اون پسره با تو اینکار رو کرده و چنین مزخرفاتی رو گفته-
- راجع بهش اینطور حرف نزن هیونگ...
یونگی با شنیدن اون جمله آهی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
لحظهای پلکهاش رو روی هم بست و بعد چیزی نگذشت که با فاصله دادن اونها از هم، ادامه داد:
- اینکه اون اینطور قلبت رو شکسته باعث نمیشه به این شک کنی که حضورت چقدر برای من معنا داره و چقدر دوستت دارم تهیونگ... میدونی وقتی صدات رو اونطوری پشت خط شنیدم چه حالی شدم؟ میدونی وقتی سویون فهمید حالت بده چقدر نگرانت شد؟ حتی مطمئنم تا همین الان هم لحظهای خواب به چشمهاش نیومده...
مرد کوچیکتر درحالی که با دوباره یاد آور شدن تمام جملاتی که جونگکوک با بیرحمی به اون گفته بود شانههاش به لرزه افتاده بود، چشمهای قرمز شدهاش رو از برادرش گرفت و دوباره سرش رو پایین انداخت.
- اون بهم گفت... گفت نمیخواد ببینتم... گفت نمیتونه تحملم کنه، دیدن اینکه انقدر، انقدر دوستش دارم آزارش میده... و این در حالیه که من دلم براش تنگ شده هیونگ...
چشمهاش رو لحظهای روی هم بست و با درد لب زد:
- همهجای این خونه هست درحالی که نمیتونم ببینمش، صداش توی گوشم میپیچه درحالی که حرفی نمیزنه، عطر تنش هنوز توی مشامم مونده اما اونم داره کم کم محو میشه و ترکم میکنه...
مرد بزرگتر همزمان با هر کلمهای که مومشکی به زبان میآورد، بیشتر در هم میشکشت.
نمیتونست دیدن درد کشیدن اون رو تحمل کنه...
آهی
- یادت بهت گفتم عشق قشنگه، اما سعی کن هیچوقت عاشق نشی؟
یونگی همونطور که سعی داشت خودش رو آرام حفظ کنه، با صدایی گرفته پرسید و به نوازش موهای تهیونگ ادامه داد.
- یادمه...
- یادته گفتم چیز خیلی با ارزش و بزرگی رو تجربه میکنی، یه حس مقدسی که هر کسی شانس تجربه کردنش رو نداره... بهت گفتم عاشق نشو؛ چون وقتی این اتفاق میفته باید تاوان پس بدی...
موعسلی با یاد آوری اون زمان، همونطور که سعی داشت لرزش بدنش رو مهار کنه اشارهای به نشان تایید کرد و آهی کشید.
چقدر اون زمان دور به نظر میرسید... پنج سال از اون روز میگذشت اما همچنان تمام جملاتی که مرد در اون لحظه بهش گفته بود رو به خوبی به یاد داشت.
- بهت گفتم عشق بهای سنگینی داره پرنس من، برای داشتن و یا به دست آوردن هر چیز بزرگ و ارزشمندی باید بهای سنگینی بپردازی و عشق، دقیقا همون چیزیه که شاید سنگینترین تاوان رو به همراه داره.
مرد بزرگتر که به دلیل شوک بدی که در اون شل بهش وارد شده بود، توانایی ایستادن طولانی مدت رو نداشت، صندلیای رو از پشت میز بیرون کشید و مقابل تهیونگ قرار داد.
با جای گرفتن روی اون، دوباره به دانههای اشکهای مظلومی که به آرامی از چشمهای عسلی رنگش جاری میشدن خیره شده و این بار باز هم اون بود که با نزدیک بردن انگشتهاش به چشمهای مرد، اشکهای اون رو پاک کرد،
- یکی برای عشق خانوادهاش رو از دست میده، یکی مال و اموالش رو از دست میده و یکی هم ممکنه خودش رو... از دست بده... و من ازت میخوام که تو مثل اون آخری نباشی...
لبهاش رو تر کرد و خیره به چشمهای خون افتادهی تهیونگ، ادامه داد:
- ازت میخوام به جونگکوک زمان بدی، اونطور که تو برام ازش گفتی، حتما گذشتهی خیلی سختی داشته که تو ازش بیخبری... شاید شوکه شده، شاید نمیدونه باید چیکار کنه و به فضا احتیاج داره...
- دوستش دارم هیونگ... خیلی خیلی زیاد دوستش دارم؛ کاش بفهمه چقدر به بودنش نیاز دارم، چقدر به شنیدن صداش و عطر موهاش نیاز دارم.
مرد با تلخی لبخند بی جونی زد و قطرهی اشک گوشهی چشم خودش رو پاک کرد.
لبهاش رو تر کرد و با حفظ همون لبخند که به شدت با چشمهای غمگینش در تضاد بود لب زد:
- اونم به تو نیاز داره تهیونگ...
مرد کوچیکتر با شنیدن اون جمله، دوباره جوشش اشک چشمهاش رو احساس کرد و با صدایی که دوباره به لرز افتاده بود زمزمه کرد:
- حتی الان نمیدونم توی این شهر غریبه کجاست... دلم خیلی براش تنگ شده و اون تنهائه...
- برای امشب دیگه کافیه، چشمهات رو دیدی؟ به خودت توی آینه نگاه کردی؟ میخوای با ادامه دادن به این وضعیت منو از نگرانی به کشتن بدی بچه؟
ماگی که شیر درونش حالا گرمای دقایق قبلش رو از دست داده بود رو برداشت و به لبهای اون نزدیک کرد.
- حداقل این رو بخور تا بتونی بهتر بخوابی، ساعت چهار صبحه...
- نمیتونم هیونگ حالم-
اما مرد بدون توجه به مخالفت اون، لبهی سفالی ماگ رو به لبهای اون نزدیک کرد و با پافشاری محتویات اون رو داخل دهان مرد مقابلش خالی کرد.
تهیونگ که بالاخره با نوشیدن اون مایع گرم گلوی خشک شدهاش تر شده بود، با احساس سوزش قفسهی سینهاش اخمی روی ابروهاش نشوند و زمزمه کرد:
- قفسهی سینهام میسوزه.
مرد بزرگتر که دلیل اون سوزش رو میدونست، تنها با حجم زیادی از غم درونیش آهی کشید و از روی صندلی بلند شد.
بدون هیچ حرفی دستهای سرد مرد مقابلش رو بین انگشتهای خودش گرفت و اون رو از صندلی بلند کرد.
مقابلش ایستاد و همزمان با نگاه نگرانی که به چهرهی اون انداخت، دستی به موهاش کشید و گفت:
- بیا یکم بخوابیم، هوم؟
تهیونگ که در اون لحظه به دلیل خستگی و گریههای مکرر گیج به نظر میرسید، تنها سرش رو به تایید تکون داد و به دنبال مرد که به سمت اتاق خودش قدم بر میداشت به راه افتاد.
همزمان با وارد شدن به اتاق خودش بیهیچ ارادهای به سمت تختش قدم برداشت و به دنبال مرد روی اون جا گرفت.
یونگی همزمان با نشستن روی تشتک نرم، به دیوار پشتیش تکیه داد و با اشارهای که به پاش کرد، از برادرش خواست تا سرش رو روی پاهای اون بگذاره.
موعسلی بدون مخالفت سرش رو روی پاهای اون گذاشت و چشمهاش رو بست.
با حرکت انگشتهای گرم برادرش میان موهاش، یاد آخرین باری که موهاش توسط محبوبش نوازش شد افتاد و چیزی نگذشت که دوباره گرم شدن چشمهاش رو احساس کرد.
اما خستگی و جسم بیجانی که ساعتها عذاب کشیده بود، مجال اشک ریختن و یا فکر کردن بیشتری رو به اون ندادن و تهیونگ همزمان با حرکت انگشتهای برادرش لای موهاش، به خواب عمیقی رفت که در اون لحظه آرزو میکرد هیچوقت اون خواب و آرامشی که درش جریان داشت پایان نیابه.
***
مرد نمیدونست چند ساعتی میگذشت که در اون اتاق، کنار جسم به خواب رفتهی برادرش نشسته و موهای اون رو نوازش میکنه؛ اما به خوبی از این مطلع بود که زمانی که وارد اتاق شده بودن، خورشید طلوع نکرده و آسمان همچنان تاریک بود.
یونگی با وجود پاهایی که به دلیل موندن طولانی مدت در همون حالت تقریبا بیحس شده بودن، سعی کرد به جای بستن پلکهای خودش، به نوازش موهای تهیونگ ادامه بده.
هوا تقریبا روشن شده بود، باران دوباره به لندن برگشته و تمام آسمان شهر رو تیره کرده بود.
این بار مرد مطمئن بود که دل آسمان شهر هم مثل عدهای از شهروندان گرفته بود، غم داشت و میبارید.
آهی کشید و درست همزمان با نیم نگاهی که به چهرهی رنگ پریده و غرق در خواب موعسلی نگاهی انداخت، صدای زنگ موبایلش رو شنید.
مرد به سرعت برای بیدار نشدن برادرش، موبایلش رو از داخل جیبش بیرون کشید و بلافاصله با دیدن اسم روی اون، تماس رو بر قرار کرد،
- بله؟
"یونگ؟ خوبی؟ تهیونگ بهتره؟"
مرد با شنیدن صدای مضطرب و نگران همسرش، آهی کشید و انگار که اون در اونجا حضور داره، سرش رو به تایید تکون داد و همونطور که به نیم رخ برادرش خیره میشد، زمزمهوار جواب داد:
- خوب میشه... باید خوب بشه.
"چرا وقتی میدونی خوب نمیشه اینو میگی؟"
- دوای درد عاشق معشوقشه سویون، بالاخره که جونگکوک برمیگرده، پس دیر یا زود خوب میشه...
"از کجا میدونی برمیگرده؟ اگه تهیونگو ول بکنه چی؟ ... یونگ من میترسم."
مرد که به خوبی اضطراب همسرش رو درک میکرد، آهی کشید و با حفظ همون لحن آرام زمزمه کرد:
- میدونم نگرانشی عزیزم، ولی فقط درحال حاضر تنها کاری که باید انجام بدیم، امیدوار بودن به برگشتشه... یادته داشتم برات تعریف میکردم که جونگکوک چی راجع به تهیونگ میگفت سویون؟ اینکه تهیونگ نزدیکترین فرد بهشه و تنها کسیه که داره؟ اون هم دوستش داره، شاید مثل تهیونگ نه... اما دوستش داره.
آه کلافهای که زن کشید، به راحتی از پشت خط به گوش مرد رسید و ثانیهای بعد، دوباره تونست صدای اون رو که حالا آرامتر از قبل شده بود رو بشنوه،
"بیارش اینجا... نذار اونجا تنها بمونه؛ من هم از دیشب پلک رو هم نذاشتم."
- چرا نمیخوابی عزیزم؟
"تا تهیونگ رو نبینم دلم آروم نمیگیره یونگ... زودتر بیاید، تا قبل از اینکه آیلی بیدار نشده."
مرد باشهای زیر لب گفت و بعد خداحافظی کوتاهی که کردن، تماس رو قطع کرد.
نگاهی به ساعت داد و با دیدن عقربههای اون که ساعت شش و نیم صبح رو نشون میدادن انداخت، آهی کشید و دوباره به مرد کوچیکتر خیره شد.
به هیچ عنوان دوست نداشت اون رو از خواب آرامی که درش غرق شده بود بیدار بکنه، اما چارهای نداشت.
- تهیونگ؟
مرد همونطور که حرکت انگشتهاش رو میان موهای اون عمیقتر میکرد، زمزمه وار گفت و لحظهای بعد تونست اخم ظریفی رو روی ابروهای پهن اون ببینه.
این بار سرش رو نزدیکتر برد و با دوباره صدا کردن اون، مرد کوچیکتر بالاخره چشمهاش رو باز کرد.
- هیونگ...
- صبحت بخیر.
مرد با خوش رویی گفت تا ذهن تهیونگ برای چند لحظه هم که شده، دوباره به چنگ یادآوری اتفاقات شب گذشته نیافتن.
انگشتهاش رو درون موهای روشن مرد به بیشتر از قبل تکون داد و تارهای لطیف اونها رو پریشونتر از قبل کرد.
- زودتر بلند شو؛ باید بریم.
تهیونگ به آرامی سرش رو از روی پاهای مرد بلند کرد و همونطور که بیحوصله پلکهاش رو میفشرد، پرسید:
- ک... کجا؟
یونگی به سرعت از روی تخت بلند شد، به سمت کمد لباسهای تهیونگ که کنج اتاقش قرار داشتن رفت و با باز کردن اون، تونست ساک کوچیک مشکی رنگی رو گوشهی اون ببینه.
بدون توجه به هر چیزی، تعدادی لباس رو به صورت تصادفی از روی کاور برداشت و داخل ساک گذاشت،
- خونهی ما.
- من نمیام...
مرد بزرگتر که توقع شنیدن اون جواب رو داشت، لحظهای دست نگه داشت. با کلافگی آهی کشید و سعی مرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
بدون اینکه حتی سرش رو به سمت اون برگردونه، زیپ ساک رو بست و در همون حین جواب داد:
- حتی یک درصد هم فکر نکن که میذارم توی این جهنم تنها بمونی.
- هیونگ نمیتونم... تنها چیزی که ازش برام مونده عطریه که تو این خونهست... اینو از من نخواه.
تهیونگ عاجزانه نالید و و باعث شد قلب مرد بزرگتر در اون شب برای چندمین بار به درد بیاد.
یونگی آهی کشید و درحالی که میایستاد، سرش رو به سمت اون که همچنان روی تخت نشسته و سر خودش رو میان دستهاش میفشرد برگردوند،
- مگه خودت نگفتی نبودش داره اذیتت میکنه؟ پس موندنت تو اینجا وقتی اون نیست چه چیزی جز درد برات داره؟
قدمهاش رو به سمت اون کشید و در مقابل اون زانو زد، با نگاهی نگران و آزرده دستهای اون رو از سرش فاصله داد تا بتونه چهرهاش رو ببینه.
زمانی که نگاهش به نگاه مردکوچیکتر گره خورد، لبهاش رو تر کرد و ادامه داد:
- به حرفم گوش بده تهیونگ... اینطوری فقط خودت رو نابود میکنی.
- مگه چیزی هم از من مونده که بتونه بیشتر از این نابود بشه؟
یونگی با شنیدن اون جمله، بازدمش رو کلافه رها کرد و سرش رو به سمت دیگهای برگردوند. پلکهاش رو روی هم فشرد و در همون حین زمزمه کرد:
- اینطوری حرف نزن تهیونگ... منو هم با این کارت نابود میکنی.
مردکوچیکتر تنها در جواب تونست آهی بکشه و از پنجرهی اتاقش به آسمانی که با وجود ابرهای خاکستری و بارانی که رو به تندی میرفت، کمی روشن شده بود، نگاه کنه.
- اون از بارون متنفر بود... حالا منم ازش متنفرم.
مرد بزرگتر با شنیدن اون جمله، سرش رو به سمت اون برگردوند و این بار بدون توجه به واکنش اون، روی پاهاش ایستاد و دست اون رو به سمت خودش کشید.
- با من میای تهیونگ. همین حالا.
- نمیتونم-
مرد همونطور که دستهی ساک میان دستش رو محکمتر از قبل میفشرد، بیتوجه به مخالفتش اون رو به دنبال خودش تا راهروی ورودی کشید.
- میتونی. حالا هم زود باش، سویون داره از نگرانی میمیره و تو حتی به اون اهمیت هم نمیدی!
تهیونگ که میدونست اگه برای موندن بیشتر از قبل پا فشاری کنه برادرش رو عصبیتر از قبل میکنه، بدون زدن هیچ حرفی پالتوی مشکی رنگش رو به تن کرد و بدون انداختن حتی نیم نگاهی به چهرهی خودش، کفشهاش رو پوشید و پشت سر اون از خونه خارج شد.
قبل از اینکه در رو ببنده، برای آخرین بار نگاهی به اون فضا انداخت و عمیق نفس کشید... انگار که واقعا تنها چیز باقی مونده از محبوبش، همون عطر محو اون درون اون خونه بود.
پلکهاش رو همزمان با بستن در روی هم گذاشت و با سرازیر شدن قطرهی اشکش، چشمهاش رو باز کرد.
کلید رو درون جیبش فرو برد و سریعتر از برادرش از پلهها پایین رفت.
یونگی با پایین رفتن اون، آهی کشید و فقط در اون لحظه امیدوار بود که کار درستی رو انجام داده باشه.
***
هوا دوباره پس از مدت نسبتا زیادی، بارانی بود.
شیشهی نسبتا بزرگ اتاقی که درش اقامت داشت توسط قطراتی که بهش برمیخورد میکردن به طور کامل خیس شده بودن.
آسمان صبح دوباره توسط ابرهای خاکستری رنگ تیره و احاطه شده بودن؛ درست مثل قلب مومشکیای که از شب گذشته حتی لحظهای هم قادر به گذاشتن پلکهاش روی هم نشده بود و تنها ساعت پیشین خودش رو با عذاب وجدان و دردی عمیق درون سینهاش به صبح رسونده بود.
آخرین پک رو به سیگارش زد و از پنجرهی اتاق هتلی که درش اقامت داشت فاصله گرفت.
به سمت میز کوچیک کنار تختش رفت و با خاموش کردن چندمین فیلتر سیگار درون اون ظرف شیشهای در ساعات گذشته، روی تشکش جای گرفت و سعی کرد به درد شدیدی که درون سرش پیچیده بود، توجهی نکنه.
دستهاش رو دو طرف شقیقههاش قرار داد و به بارانی که بر سر شهر میبارید خیره شد.
اون احتمالا دومین شبی بود که بعد از گذشت چهار ماه، تنهایی سپریش کرده بود.
تنها و با عذاب وجدانی عمیق.
چهرهی دردمند و التماسهای عاجزانهی تهیونگ حتی لحظهای هم ذهنش رو ترک نکرده بودن.
جونگکوک تمام شب رو با فکر کردن به اون گذرونده بود و این دروغ بود اگه میگفت در طی اون ساعات نگران حال اون مرد نبوده.
اتاقی که درش حضور داشت به هیچ عنوان به راحتی خونهی هردوی اونها نبود... خونهی اونها... چه قدر دور به نظر میرسید.
برای چندمین بار در طی اون ساعات پاکت سیگارش رو برداشت و با دیدن تنها دو نخ باقی مونده از اون، آهی کشید و به ناچار یکی از اونها رو روشن کرد.
سینهاش میسوخت و میدونست دلیل اون سوزش چیزی به جز تعداد سیگارهای پشت سرهمی که ریههاش رو میسوزوندن نیست.
با چند صرفهای که کرد، دوباره فیلتر سیگار رو به لبهاش نزدیک برد و نگاهش رو از پنجره مقابلش گرفت.
- حتی بارون هم منو یاد تو میندازه و بوی تو رو میده...
مومشکی به آرامی زمزمه کرد و به دود سیگاری که با سوختن توتون درونش خاکستر میشد، چشم دوخت.
- کاش میدونستی اینکه تنهات گذاشتم برای خود منم به همون اندازه که برای موندن التماسم میکردی، سخت بود... من جز تو کسی رو ندارم ولی حالا، حتی دیگه تورو هم کنار خودم ندارم.
کامی از سیگارش گرفت و دستش رو درون جیب شلوارش بود، با لمس کردن چیزی که به دنبالش بود، اون رو بیرون کشید و بهش خیره شد.
همون زنجیر و پلاکی که هدیهی اون بود...
دوباره چشمهاش با دیدن اون واژهی حک شده پر شد و سنگینی رو درون گلوش احساس کرد،
- چرا تهیونگ؟ چرا اینکار رو کردی... چرا تن به همچین دردسر بزرگی دادی؟ من لیاقت تو عشق تو رو ندارم...
موهای مشکیش رو پشت گوشهاش برد و دستی به زیر پلکهاش کشید.
با کلافگی بازدمش رو رها کرد و لحظهای پلکهاش رو روی هم بست.
سکوتی که همچنان حتی با وجود صدای برخورد قطرات باران ادامه داشت، بیش از اندازه ذوق نداشتهاش رو کور میکرد و خلاء بزرگی رو به رخ مرد میکشید.
با نگاهی که به ساعت درون اتاق انداخت، اخرین پک رو به سیگارش زد و اون رو هم کنار باقی فیلترهای شب گذشتهای که سوزوند بود، خاموش کرد.
موبایلش رو برداشت و بدون معطلی گزینهی مخاطبینش رو باز کرد؛ با سرچ کردن اسمی که به دنبالش بود، لحظهای دست نگه داشت.
برای انجام کاری که توی ذهنش بود، مردد به نظر میرسید، و حتی شاید مخالف؛ اما چارهی دیگهای نداشت.
پس قبلِ اینکه از تصمیمش پشیمون بشه، به سرعت شمارهی اون آشنا رو لمس کرد، موبایل رو به گوشش نزدیک برد و در همون حین امیدوار بود که اون شخص بتونه به تماسی که درست راس ساعت هفت صبح باهاش برقرار شده بود رو جواب بده.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...