صدای قدمهای تندی که بیشباهت با دویدن نبود، تنها طنینی بود که درون راهرو و سالن مقابلش شنیده میشد.
پوتینهایی که توسط اولین بارش برف سال به آب و گل آغشته شده بودن، حالا با قدمهای عصبیای که پسر برمیداشت، ردی از اونها رو درون اون سالن، درست نزدیک به اتاق کسی که به دنبالش اومده بود، به جا میگذاشت.
دستهاش رو به محض رسیدن مقابل اون اتاق مشت کرد.
همونطور که به زحمت سعی در نگه داشتن اشکهای پشت پلکش داشت، بازدمش رو لرزان بیرون فرستاد، لبهاش رو به هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی، مشتش رو بر روی در کوبید.
در به محض برخورد مشت پسر، توسط مرد آشنایی باز شد و جیمین که برخلاف واقعیت به حضور اون مرد درون اتاق فکر نکرده بود، با دستپاچگی نگاهش رو از چشمهای سبز رنگ مرد مقابلش گرفت و سرش رو پایین انداخت،
- دوباره چی بهت گفته؟
پسر با شنیدن اون سوالی که بدون هیچ سلام و یا حتی احوال پرسی بیان شده بود، سرش رو به آرامی بالا آورد، نگاه پر از اشکش رو به چشمهای لئون که با غمگینی به اون خیره شده بودن داد و مردد پرسید:
- اینجاست؟
مرد که حالا نگاه خیرهاش رو از پسر گرفته بود، بدون گفتن حرفی تنها سرش رو به تایید تکون داد،
جیمین آب دهانش رو فرو برد، قدمی به جلو برداشت تا وارد اتاق بشه؛
اما با انگشتهایی که به دور بازوش حلقه شد، متوقف شد.
سرش رو کمی بالا برد، در اون فاصلهی کمی که میان صورتهاشون قرار داشت چهرهی اون رو از نظر گذروند،
- اجازه نده باهات بد رفتاری کنه و بخواد بشکنتت جیمین...
لبهاش رو تر کرد و اینبار با صدای آرامتری نجوا کرد:
- قلبی که عاشقه لیاقتش شکستن نیست؛ اجازه نده با هر حرفی که میزنه از ارزش احساست کم بکنه...
همیشه میگن آدمهایی ضعیفن عاشق میشن اما اونها نمیدونن که چقدر باید شجاع باشی تا برای احساسی که ذره ذره وجودت رو میخوره بجنگی و پاشون بیاستی... تو شجاعی جیمین؛ چون عاشقانه عاشق کسی هستی که دلیل اصلی دردته... نمیخوام حتی یک ذره راجع به چیزهایی که میگه به خودت شک کنی و فکر کنی این تویی که ایرادی داره... باشه؟
- چرا داری اینها رو به من میگی؟
مرد لبخند محوی که به تلخی نزدیک بود، روی لبهاش فشرد، حلقهی انگشتهاش رو کمی از دور-
بازوی پسر مقابلش شل کرد و جواب داد:
- چون میدونم که تو چقدر بیگناهی...
لبخندش رو کمی عمیقتر کرد و دم عمیقی گرفت،
- الکی که نیست جناب پارک، من رشتهام وکالته.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
VOUS LISEZ
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...