قهوهای که پسر اون روز سفارش داده بود سختتر از همیشه از گلوش پایین میرفت. اینطور نبود که هوسوک تغییری توی روشی که اون رو حاضر میکرد داده باشه، اون کسی که تغییر کرده و باعث تلختر شدن مزهی اون نوشیدنی شده بود، خود جیمین بود.
پسر با آهی کاپ نیمهخورده شدهی مقابلش رو با فشار انگشتهاش پس زد، آهِ بلندی کشید و نگاهی به آخرین افرادی که درون اون کافیشاپ باقی مونده بودن انداخت.
ساعت از نیمهشب میگذشت و چیزی به پایان شیفت کاری دوست پسرش نمونده بود. جیمین نگاهی به اون که مشغول جمع کردن وسایل باقیمونده از روی پیشخون کافه و تمیز کردن همهچیز بود انداخت.
از اون فاصله هم میتونست قاطعیتی که درون نیمرخ جذابش بود رو ببینه. چیزی دربارهاش نمیگفت، اما جیمین همیشه میفهمید که چقدر شغلش رو دوست داشت. همونطور که این دربارهی بیشتر چیزهای در مورد اون هم صدق میکرد.
خب... البته نه همهاشون.
پسر با فوت کردن نفسش فشاری که درون سینهاش جمع شد بود رو بیرون داد. کف دستهاش رو روی دو چشمش فشرد و لحظهای ذهنش رو خاموش کرد. نمیخواست تا زمانی که هوسوک مقابلش قرار میگرفت به هیچ چیز دیگهای فکر کنه.
چیزی که اتفاق افتادنش انقدر طول نکشید.
جیمین با حلقه شدن انگشتهایی دور مُچ دستش به خودش اومد.
هوسوک که با ملایمت دست اون رو گرفته بود، به آرومی یکی از اونها رو از روی چشمهای پوشونده شدهی پسر جدا کرد و باعث شد خودش دست از پوشوندن چشم دیگهاش هم برداره.
جیمین به مرد که با نگاه نگرانی بهش خیره شده بود زل زد و صدای اون درون گوشش پیچید:
- حالت خوبه مینی؟
هوسوک نگاهی به کافه که حالا خالی از هرکسی غیر از اون دو شده بود انداخت و دوباره به سمت پسر برگشت:
- تموم مشتریها رفتن، ولی هرچقدر منتظرت شدم نیومدی اونطرف.
قسمتی که مرد بهش اشاره کرده پیشخونی که تمیز کرده بود.
حق داشت که از نرفتن پسر به اونجا متعجب شده باشه. جیمین همیشه زمانی که منتظر تموم شدن کار اون بود رو، اونجا مینشست و به کار کردن مرد چشم میدوخت؛ چون عاشق دیدن اون منظره بود.
- حتی متوجه نشدم همه رفتن...
پسر با صدای آرومی جواب داد و هوسوک نگاهِ مشکوکی بهش انداخت. چندثانیهای رو خیره به اون گذروند و بعد سرش رو تکون داد:
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...