Chapter Forty-Three

706 105 2
                                    

قهوه‌ای که پسر اون روز سفارش داده بود سخت‌­تر از همیشه از گلوش پایین میرفت. اینطور نبود که هوسوک تغییری توی روشی که اون رو حاضر میکرد داده باشه، اون کسی که تغییر کرده و باعث تلخ‌­تر شدن مزه‌­ی اون نوشیدنی شده بود، خود جیمین بود.

پسر با آهی کاپ نیمه‌­خورده شده‌­ی مقابلش رو با فشار انگشت‌­هاش پس زد، آهِ بلندی کشید و نگاهی به آخرین افرادی که درون اون کافی‌­شاپ باقی مونده بودن انداخت.

ساعت از نیمه‌­شب میگذشت و چیزی به پایان شیفت کاری دوست پسرش نمونده بود. جیمین نگاهی به اون که مشغول جمع کردن وسایل باقی‌مونده از روی پیشخون کافه و تمیز کردن همه‌­چیز بود انداخت.

از اون فاصله هم میتونست قاطعیتی که درون نیم‌­رخ جذابش بود رو ببینه. چیزی درباره‌­اش نمیگفت، اما جیمین همیشه میفهمید که چقدر شغلش رو دوست داشت. همون‌طور که این درباره‌­ی بیشتر چیزهای در مورد اون هم صدق میکرد.

خب... البته نه همه‌اشون.

پسر با فوت کردن نفسش فشاری که درون سینه‌­اش جمع شد بود رو بیرون داد. کف دست‌­هاش رو روی دو چشمش فشرد و لحظه‌­ای ذهنش رو خاموش کرد. نمیخواست تا زمانی که هوسوک مقابلش قرار میگرفت به هیچ چیز دیگه‌­ای فکر کنه.

چیزی که اتفاق افتادنش انقدر طول نکشید.

جیمین با حلقه شدن انگشت‌­هایی دور مُچ دستش به خودش اومد.

هوسوک که با ملایمت دست اون رو گرفته بود، به آرومی یکی از اون‌ها رو از روی چشم‌های پوشونده شده‌ی پسر جدا کرد و باعث شد خودش دست از پوشوندن چشم دیگه‌­اش هم برداره.

جیمین به مرد که با نگاه نگرانی بهش خیره شده بود زل زد و صدای اون درون گوشش پیچید:

- حالت خوبه مینی؟

هوسوک نگاهی به کافه که حالا خالی از هرکسی غیر از اون دو شده بود انداخت و دوباره به سمت پسر برگشت:

- تموم مشتری‌­ها رفتن، ولی هرچقدر منتظرت شدم نیومدی اون‌طرف.

قسمتی که مرد بهش اشاره کرده پیشخونی که تمیز کرده بود.

حق داشت که از نرفتن پسر به اونجا متعجب شده باشه. جیمین همیشه زمانی که منتظر تموم شدن کار اون بود رو، اونجا مینشست و به کار کردن مرد چشم میدوخت؛ چون عاشق دیدن اون منظره بود.

- حتی متوجه نشدم همه رفتن...

پسر با صدای آرومی جواب داد و هوسوک نگاهِ مشکوکی بهش انداخت. چندثانیه‌­ای رو خیره به اون گذروند و بعد سرش رو تکون داد:

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now