در اون روز از اواخر پاییز، تعادل گاه و بیگاه اون فصل به آرامی درحال گذر کردن بود تا جاش رو به سرمای زمستان بده؛ بی برگیِ درختان و گیاهان، بخاری که روی شیشههای عریض پنجرهها به چشم میخوردو شدت گرفتن باران و سر خوردن قطرات اونها روی شیشهی پنجره، این رو تایید میکردن.
آهی کشید و به خطوط کتاب مقابلش چشم دوخت. لبخند محوی روی لبهاش جا گرفت و به فکر فرو رفت؛ سه ماه از مهاجرتش به اون شهر و ترک کردن کشور خودش، میگذشت.
به خوبی به یاد داشت که تا قبل از اومدنش به اون شهر، تا چه حد مخالفت میکرد و مضطرب بود؛ روزهای تاریکی که گذرونده بود رو به یاد داشت، سختیها و فشارهای سنگینی که تجربه کرده بود همه و همه درون ذهن و روحش حک شده و هیچیک از اونها رو فراموش نکرده بود.
اما، حالا که به درون خودش نگاه میکرد، به وضوح میدید که چیزی توی وجودش تغییر کرده، به طوری که انگار میتونست کمتر از قبل توی خودش باشه، کمتر از قبل سکوت کنه و خودش رو به تنها بسپاره.
حالا که خودش رو با گذشتهاش مقایسه میکرد، تنها یک چیزی به فکرش خطور میکرد؛ شاید اومدنش به اون شهر خاکستری رنگ، تصمیم درستی بود...
با صدای کوبیده شدن جلدهای کتاب قطوری که به دست مرد مقابلش بود، به خودش اومد، نگاهش رو از خطوط کتابی که حتی کلمهای از اون رو نخونده بود، گرفت و به چهرهی آشفتهی اون داد.
ایان که به نظر میرسید از مطالعه کردن دروس خسته و کلافه شده، دستهاش رو درون هم قفل کرد و پشت سرش برد، به پشتی صندلی تکیه داد و به چهرهی جونگکوک چشم دوخت،
- ساکتی جئون.
جونگکوک دستی به موهاش کشید و بازدمش رو بیرون فرستاد، صفحهی کتابی رو که اون رو نخونده باقی گذاشته بود بست و به پشتی صندلیش تکیه داد،
- ساکتم چون حرفی برای گفتن ندارم.
مرد ابرویی یک تای ابروش رو بالا داد و نگاه گذرایی به فضای سالن غذاخوری که حالا در اون لحظه خلوتتر از قبل شده بود، انداخت،
- تو که حرفی برای گفتن نداری، سلف هم که تقریبا خالی شده... نمیخوای بری سر کلاست؟
- کلاسهام تموم شده.
ایان سری به نشان تفهیم تکون داد و به اون که دوباره سکوت کرده و به منظرهی بارانی چشم دوخته بود، خیره شد.
لبهاش رو تر کرد و اینبار محطاتانه پرسید:
- اون روز که من پیشت بودم... تهیونگ به نظر خوب نمیرسید، تو آخر متوجه شدی که چش بوده؟
مردجوان نگاهش رو به سمت دوستش برگردوند، با دیدن حالت صورت کنجکاو و شاید مرموز اون، سرش رو با گیجی به طرفین تکون داد،
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...