گرمای پلکهایی که روی هم بسته شده بودن، توسط صدایی که از بیرون اتاق شنیده میشد، کمتر شد و در نهایت با اخمی ناشی از کم خوابی، از هم فاصله گرفتن.
نگاهش رو به سقف سفید رنگ بالا سرش داد و با حفظ کردن اخم روی ابروهاش، به زحمت روی تخت نشست و لحظهای با احساس تشنگی خواب، چشمهاش رو دوباره روی هم بست.
اما دوباره شنیدن صدای جا به جایی چیزی که از سالن نشیمن به گوش میرسید، اجازهی عمیقتر شدن سنگینی پلکهاش رو بهش نداد.
مومشکی با خمیازهای دوباره چشمهاش رو باز کرد و همونطور که محلافهی سفید رنگ روی تختش رو کنار میزد، از روی اون بلند شد.
با ایستادنش مقابل آینهی قدی و کشیدهی رو به روی خودش، نگاهی به موهای بلند و بهم ریختهی خودش انداخت و بیتوجه به اونها، قدمهاش رو به سمت بیرون اتاق کشید.
به محض وارد شدن به سالن نشیمن بود که تونست قامت همخونهاش رو درحالی که ظروف دست نخوردهی شب گذشته رو از روی میز برمیداشت و اونها رو روی کانتر آشپزخونه قرار میداد ببینه.
- چرا داری تنهایی انجامش میدی؟
مردبزرگتر با شنیدن صدای دو رگهی مومشکی که نشان از خواب عمیق شب گذشتهاش میداد، لبخند محوی زد و با چیدن ظروفهای میان دستش روی کانتر، به سمت اون برگشت.
همونطور که حدس میزد جونگکوک با لباسهایی که شب گذشته به تن داشت به خواب رفته بود؛ چهرهی اون غرق خواب بود، چشمهای درشتش همچنان پف داشت و موهای بلند و مشکی رنگش به حالت عجیبی دراومده بودن.
با دیدن اون صحنه لحظهای لرزش آرامی رو درون قلبش احساس کرد و با شیفتگی خندید، به سمت اون که در چند قدمی خودش قرار داشت نزدیک شد و مقابلش ایستاد.
انگشتهاش رو میان تار موهای بهم ریختهی اون برد و همونطور که اونها رو مرتب میکرد و از نوازش لطافت طرههای اون غرق لذت میشد، لبخند روی لبهاش رو عمیقتر کرد،
- چون خسته بودی، نمیخواستم بیدارت کنم.
جونگکوک که همچنان حرکت نوازشوارانهی اون رو میان موهاش و کف سرش احساس میکرد، اخمی کرد و گفت:
- تو هم دیشب خسته بودی.
- مهم نیست.
تهیونگ گفت و بعد از ارتباط چشمانی که میانشون برقرار شد، به آرامی انگشتهاش رو از موهای اون بیرو کشید، دستش رو پایین انداخت و انگشتهاش رو مشت کرد.
لبخند محو دیگهای زد و به سمت میز غذاخوری کنج سالن برگشت.
- چرا مهم نیست؟
- من دیگه به اینطور کارها عادت دارم جونگکوک، برام سختی نداره.
مومشکی یک تای ابروش رو بالا انداخت و به سمت اون رفت، کنارش ایستاد و همونطور که همزمان با اون مشغول به برداشتن تکههای آخر روی میز میشد، بدون انداختن نگاهی به اون جواب داد:
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
ספרות חובביםخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...