Chapter Eight

591 118 7
                                    


مسیر آشنای مقابلش بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای در اون ساعت از صبح طولانی به نظر میرسید؛ طبق معمول با سرعت نسبتا بالایی رانندگی میکرد و اهمیت چندانی به خیابان خیس از باران صبح‌گاهی نمیداد و تنها میخواست زودتر از قبل به مقصد همیشگیش برسه.

همونطور که مشغول کنترل کردن جهت فرمان بود، نگاه گیرا و نافذش رو به ماشین و عابر‌های پیاده‌ی مقابلش دوخته و گوش‌هاش رو به نوای آروم پیانویی که از باندهای‌ کوچیک کنار خارج میشد سپرده بود؛ اما با دیدن قامت آشنایی که زیر چتر نسبتا بزرگی مشغول قدم زدن بود، مسیر نگاهش رو گم کرد.

سرعت ماشین رو کمی آروم کرد و سعی کرد از فاصله‌ی نسبتا دوری به اون خیره بشه.

مرد درحالی که دستش رو به دور میله‌ی چتر حلقه کرده، سرش رو پایین انداخته بود؛ قدم برمی‌داشت و به مسیر مقابلش ادامه میداد، بی‌خبر از شخص آشنایی که وجود اون رو با چشم‌هاش دنبال میکرد.

تهیونگ که حالا تقریبا ماشین رو کنار خیابان پارک کرده بود، با به یاد آوردن مکالمات چند روز اخیری که بین اون و هم‌خونه‌اش پیش اومده بود، نگاهش رو بیشتر روی اون که حالا بیشتر از قبل از دیدش دور شده بود متمرکز کرد.

تهیونگ تقریبا بعد از گذشت چندین هفته به هم‌خونه شدن با جونگکوک عادت کرده بود، گرچه به لطف مو‌مشکی که-

ترجیح میداد ارتباط زیادی با اون برقرار نکنه، اکثر اوقات هر دوی اون‌ها در فضای شخصی خودشون وقت میگذروندن.

دیواری که جونگکوک از قبل بین خودش و مرد به وجود آورده بود، حالا این‌بار بلندتر و محکم‌تر بنظر میرسید و باعث به وجود آومدن احساس کنجکاوی‌ای درون ذهن تهیونگ میشد.

احساس معلقی که وجود مرد به قلب موعسلی القا میکرد، باعث میشد شخصیت آروم اون برای تهیونگ بیشتر از قبل مرموز بشه؛ مرد میخواست اون رو بشناسه، به اون کمک کنه و سعی کنه برقی که بنظر میرسید مدت‌هاست آسمان چشم‌های جونگکوک رو ترک کرده رو، دوباره به مکان خودش برگردونه.

اما آیا میتونست؟ احساس مسئولیت دلسوزانه‌ای که درون وجودش ریشه کرده، این‌بار برای مومشکی بیدار شده بود... شاید باید سعی میکرد تا بتونه به اون کمک کنه؛ برگردوندن چیزی که متعلق به وجود مرد بود احتمالا سخت بنظر میرسید، اما تهیونگ میدونست که میتونه از پس اون کار بر بیاد.

***

رایحه‌ی گیاهان محوطه‌ که توسط باران آب‌یاری شده بودن، تمام وجودش رو فرا گرفته بود. با لذت چشم‌هاش رو بست و عطری که بیشتر از هر چیزی برای وجودش لذت بخش بود رو به اعماق ریه‌هاش فرستاد.

انگشتانش رو میان موهای نم‌دارش برد و اون‌ها رو عقب فرستاد، لحظه‌ای پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و با نیم‌ نگاهی که به ساعت دور مچش انداخت، متوجه شد که چند دقیقه‌ای تا شروع اولین کلاس اون روز باقی مونده و بنابراین ترجیح داد اون چندین دقیقه رو داخل محوطه بگذرونه.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now