سالن گردی که تمام دیوارههاش پر از کتابهای مختلف و بیشماری شده بود، وجود مومشکیای رو که زیر سقف بلند اونجا ایستاده رو احاطه کرده بود.
پنجرههای بلندی که دورتا دور سقف گنبدی شکل وجود داشتن، نور کافیای رو به فضای درون سالن میبخشیدن.
میز و صندلیهایی که بیشتر از هروقت دیگهای اشغال شده بودن و صدای ورق خوردن برگهی کتابها، تنها صدایی بود که درون فضا طنین میانداخت.
جونگکوک همچنان محو تماشای زیبایی کتابخونهای که درونش قرار داشتن شده بود، جای جای اون سالن برای مرد زیبایی-
کمنظیری داشت و ناخوداگاه باعث میشد روی نقطهای که ایستاده بود، بیحرکت بمونه.
- دنبالم بیا.
مردجوان درحالی که با چشمهای کنجکاوش مشغول آنالیز نقطه به نقطهی اونجا بود، با شنیدن صدای زمزمه مانند مرد مقابلش، نگاهش رو از بنای مقابلش گرفت و به سمت اون هدایت کرد.
تهیونگ با جلب شدن توجه جونگکوک، قدمهای بلندش رو به سمت انتهای سالن کشید و به آرومی خودش رو به اونجا رسوند.
با قرار گرفتن مردجوانتر درست کنار خودش، اشارهای به میز مقابلشون کرد و بعد از خارج کردن کت کرمی رنگش، روی صندلی جا گرفت.
جونگکوک دستهاش رو به هم گره زد و درست مقابل مرد جا گرفت، مردمکهای کنجکاوش رو دوباره به کار گرفت و به اطرافش نگاه کرد.
عطر خاصی که از وجود کتابهای بیشمار درون فضای اونجا ناشات میگرفت، مشامش رو نوازش میکرد؛ صدای زمزمههای آروم افراد حاضر کتابخونه همراه با ورق خوردن برگههای کتاب، توی گوشش میپیچید و ناخوداگاه توجه مرد رو به خودش جلب میکرد.
تهیونگ از پشت میز برای لحظهای بلند شد و به سمت قفسهای از کتابها رفت؛ درحالی که دستش رو درون جیب شلوارش فرو برده بود، متفکرانه مشغول چک کردن عنوان کتابهای مقابلش بود.
جونگکوک که محیط اونجا کمی کنجکاویش رو تحریک کرده بود، به دنبال مرد از پشت میز فاصله گرفت و به سمت اون رفت.
- کتاب چی میخونی؟
تهیونگ درحالی که همچنان نگاهش رو به عنوان کتابها دوخته بود، مرد رو مخاطب قرار داد.
جونگکوک نگاهی به نیمرخ مرد که حالا با بالا رفتن موهای عسلی رنگش، بیشتر از قبل خودش رو نشون میداد انداخت و زمزمه کرد:
- فرقی نداره؛ بهنظرم باید از هر ژانری حداقل یک کتاب خوند، مهم نتیجهایه که از محتویات داستان میگیری.
مرد بزرگتر بعد از برداشتن کتابی از میان قفسه، درحالی که اون رو باز میکرد و نگاهی به محتوای درون اون میانداخت، زمزمه-
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...