Chapter Twenty-Two

532 108 2
                                    

تجمع جمعیتی که درون کلاسِ مقابلش میدید، بیش از اندازه برای پیدا کردن شخص مورد نظرش، شلوغ و درهم به نظر میرسید.

در اون ساعت از روز که زمان برگزاری کلاسهای مختلف رو به پایان میرفت، دیدن اون حجم از جمعیت برای مرد عادی بود.

اما ندیدن شخصی که در اون روز باهاش قرار مهمی داشت، کمی صبرش رو لبریز میکرد.

لبهاش رو تر کرد و این بار با دقت بیشتری به ازدحام کلاس مقابلش خیره شد، با نزدیک شدن شخصی به سمت قاب

چارچوب دری که مرد بهش تکیه داده بود، صاف ایستاد و پرسید:

_هی، جیمین پارک رو ندیدی؟

پسر که به نظر میرسید با وجودِ داشتن واحدهای مشترک با پسر موبلوند اون رو میشناخت، با دستش اشارهای به درون کلاس کرد و جواب داد:

_چرا اتفاقا، توی کلاسه؛ اوناها، اونجاست.

_خیلی ممنو...

گرچه، جملهاش درست به محض دیدن پسر موبلوندی که میان کلاس ایستاده، دست شخصی درست پشت کمر اون قفل شده بود و هر دوی اونها لبخندی رو بر لب داشتن، هیچوقت کامل نشد.

اخم غلیظی میان ابروهای کشیدهش شکل گرفت و دوباره لرزش دستها و سرش رو احساس کرد.

گیج بود و حس میکرد عصبانیت مثل بیماری مسریای تمام وجودش رو هر لحظه بیشتر دربر میگیره.

گلوش خشک و سر انگشتهاش سرد شد؛ درست مثل هر باری که اون احساسات منفی بهش بازمیگشتن و اوقات تلخش رو تلختر میکردن.

آب دهانش رو به زحمت فرو برد و بازدم حفظ شدهی درون سینهاش رو با شدت از مجرای بینیش رها کرد.

درست به محض فشردن مشتش، سر پسر که همچنان خندهی شیرینی بر روی لبهای درشتش داشت به سمت چهار چوب در چرخید و بلافاصله با چهرهی غضبناک مرد که به اون چشم دوخته بود و نگاه ازش نمیدزدید، مواجه شد.

با دیدن نگاه تیز مرد، به سرعت لبخند از روی لبهاش محو شد و بعد از عذرخواهی کوتاهی که از پسر مقابلش کرد، دیگران رو کنار زد و خودش رو درست مقابل هوسوک رسوند.

مرد بیش از اون چیزی که فکرش رو میکرد، عصبی بهنظر میرسید.

آب دهانش رو با دل نگرانی فرو برد و بعد از تر کردن لبهاش چشمهاش رو روی صورت مرد گردوند و مردد پرسید:

_حالت خوبه...؟

مرد مقابلش با فک فشرده و چشمهای سرد به نگاه مرددش خیره شده بود.

_تو بهتر به نظر میای!

هوسوک با لحن تندی جواب داد، دست پسر رو که داشت به انگشتهاش نزدیک میشد رو پس زد و ادامه داد:

_فکر نکنم امروز روز خوبی برای سر قرار رفتن باشه، میخوام برگردم خوابگاه.

جیمین که متوجه نبود چه اتفاقی افتاده و تمام اون واکنشها رو فقط در طی یک دقیقه دیده بود، سرش رو به طرفین تکون داد و دستهاش رو به دور بازوی مرد مقابلش قفل کرد.

BLUE AND GREY | VKOOKWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu