- تهیونگ؟
با خطاب قرار گرفتن توسط مرد مقابلش، بالاخره وارد فضای اطرافش شد و نگاه خیرهاش رو از روی چهرهی اون که حالا کمی گیج شده بهنظر میرسید، گرفت.
سرش رو به طرفین تکون داد و با بالا انداختن ابروهاش، گلوی خشک شدهاش رو تر کرد و جواب داد:
- چیزی گفتی؟ متوجه نشدم...
- ببین عمو، من که بهت گفتم ته ته هم با این لباس ببینتت ازت خوشش میاد.
آیلی که همچنان کنار جونگکوک ایستاده بود و لبخند شیطنتآمیزی روی لبهاش داشت، مرد کناریش رو-
خطاب گرفت و نگاهش رو به چشمهای تهیونگ که همچنان در همون نقطه ایستاده بود، داد.
مومشکی که کمی معذب بهنظر میرسید، نگاهی به آیلی انداخت و آب دهانش رو فرو برد، دوباره چشمهاش رو به قامت تهیونگ که به معنای واقعی کلمه محوش شده بود بخشید و با تر کردن لبهاش، رو به اون گفت:
- یک دفعه سکوت کردی و بهم زل زدی، فکر کردم شاید چیزی شده.
تهیونگ برای آخرین بار، قامت اون رو از نظر گذروند و با رسیدن دنبالهی نگاهش به چهرهی اون، نگاهش رو روی چشمهای درشتش که براقتر از همیشه جلوه میکرد داد.
لبخند محوی زد و با قدمی که به سمت اون برداشت، مقابلش ایستاد و بدون اینکه تماس چشمیشون رو قطع کنه، با لحن آرامی گفت:
- توی اتاقمم، صحبتت که با یونگی و سویون تموم شد بیا اونجا.
مردجوانتر که چیزی از صحبتهای مرد کناریش متوجه نمیشد، تنها اخمی کرد و با تکون دادن سرش به اون اجازهی رفتن داد.
درست با دور شدن اون بود که تونست نفس حبس شدهی درون سینهاش رو رها کنه.
آهی کشید و بالاخره با تکون دادن سرش به طرفین-
نگاهش رو از سرامیکهای مرمرین کف گرفت و به دختر بچه که همچنان کنارش ایستاده بود داد،
- این عموی تو چشه؟
آیلی شانهای بالا انداخت و صادقانه جواب داد:
- پاپا میگه آدمها فقط به دو دلیل عجیب رفتار میکنن؛ اولیش زمانیه که یک چیزی رو به دست میارن و دومیش هم زمانیه که چیزی رو از دست میدن... ته ته قبلا اینطوری نبود، نمیدونم چش شده؛ شاید یه چیزی رو از دست داده و شاید هم به دست آورده.
- شاید هم میخواد به دست بیاره و نمیتونه!
هر دوی اونها با شنیدن صدای مرد ناشر، سرشون رو بالا-
آوردن و نگاهشون رو به اون دادن.
جونگکوک که تازه متوجه حضور اونها شده بود، با دستپاچگی دستش رو به سمت مرد مقابلش دراز کرد و گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...