Chapter Thirty-Three

536 102 10
                                    


قطرات آب‌های چکیده شده از لباس‌هاش سرامیک های کدر منتهی به اتاق هوسوک رو نمناک کرده بود و دندون‌های پسر از شدت سرما به هم می خورد.

همونطور که درون خودش جمع شده بود، با بی‌حالی به در مقابلش کوبید و بعد سرش رو به بدنه‌ی سردش تکیه داد.

چیزی از بسته شدن پلک‌های موبلوند نگذشته بود که هم اتاقی آلمانی و خوش اخلاق مرد، در رو باز کرد و با چهره‌ای که رفته رفته رنگ نگرانی و تعجب به خودش میگرفت به جیمین خیره شد.

اما پسر که خسته‌تر و درمونده‌تر از هر چیزی بود، تنها با صدایی که به زحمت به گوش‌های خودش میرسید، پرسید:

- هوسوک کجاست؟

لئون با لهجه‌ی مخصوص به خودش همونطور که با دست‌هاش اون رو به داخل دعوت میکرد، از مقابل راهش کنار کشید و در همون حین جواب داد:

- اینجا نیست... گفت یک سر میره کتابخونه و زود برمیگرده. میتونی منتظرش بمونی، خیلی وقته که رفته.

موبلوند که حتی توان مخالفتی با اون رو نداشت، سری به نشان تشکر تکون داد و روی تخت رنگ و رو رفته‌ی مرد آشناش جای گرفت.

خیلی زود هوای گرم و مطبوع اتاق رو نفس کشید کاپشن خیسش رو به اون مرد بور سپرد.

لئون که به نظر میرسید از دیدن حال پسر با اون وضعیت نه چندان مناسب راضی نیست، ماگ حاوی شکلات داغی که برای خودش آماده کرده بود رو، به دست اون داد و با نشستن مقابل اون، با لطافت پرسید:

- اوضاع با هوسوک خوب پیش میره؟

جیمین در جواب لحظه‌ای مکث کرد، محتویات درون دهانش رو فرو برد و به زحمت لبخند خشک و ساختگی‌ای روی لب‌هاش نشوند،

- آره فکر کنم.

و بلا فاصله بعد از إتمام جمله‌اش، صدای قفل در و لحظه‌ای بعد قامت هوسوک که درون چهارچوب در ایستاده بود، مقابل چشم‌های نگران و متورم پسر نمایان شد.

مرد که پالتوی خاکستری و بلندی به تن داشت، با یک دست چندین کتاب در ظاهر قدیمی رو زیر بغلش زده بود و با دست دیگه چتر تیره رنگش رو می بست، با اخمی به هردوی اونها نگاهی انداخت.

اما موبلوند که به محض دیدن اون بغضی مغموم به سینه‌اش چنگ انداخته بود، خیلی بی‌پناه‌تر از اونی بود که زیر نگاه عصبی مرد که با ابروهای بالا رفته و چهره‌ای مشکوک و عصبی به خلوت دو نفره اون و لئون خیره شده بود، بتونه دوام بیاره.

***

فضای بینشون توسط سکوت آزار دهنده‌ای که تنها با صدای برخورد قطرات باران به سقف رنگ و رو رفته‌ی تاکسی، و صدای لاستیک‌هایی که برای اصطحکاک بیشتر روی خیابان نم زده‌ی شهر تلاش میکردن، برای ثانیه‌ای از بین میرفت.

BLUE AND GREY | VKOOKWhere stories live. Discover now