سکوتی که توسط بارش برف تمام فضای ماشین رو در بر گرفته بود، همزمان با باز شدن در اون، شکسته شد.
مومشکی درحالی که پوست صورت سفید رنگ و درخشانش در اثر سرمای هوا، رو به سرخی میرفت، به سرعت روی صندلی کناری مرد جای گرفت و سعی کرد نفسهاش رو که به دلیل دوییدن به شمار افتاده بود، به حالت عادی برگردونه.
- کجا رفتی؟
جونگکوک با شنیدن صدای مرد، سرش رو به سمت اون برگردوند و خیره به تیلههای عسلی و درخشان اون که تارهای نمناک موهایی درست همانند روشنی چشمهاش دیدش رو کمی محدود کرده بودن، لبهاش رو تر کرد و-
جواب داد:
- یه کاری داشتم، باید انجامش میدادم.
- چه کاری؟
- اگه بگم به تو ربطی نداره ناراحت میشی؟
مردبزرگتر خندهای کرد و سرش رو به طرفین تکون داد.
دستش رو روی فرمان ماشین گذاشت و به بخار روی شیشهی چشم دوخت،
- تو هر کاری هم بکنی، من ازت ناراحت نمیشم.
- انقدرها هم مطمئن حرف نزن آقای کیم.
جونگکوک با لحن آرامی گفت و نگاهش رو به شیشهی-
بخار گرفتهی کناریش داد، تیلههاش رو بین دونههای برفی که به نرمی روی شیشه میشنشستن و لحظهای بعد تبدیل به قطرات آب میشدن گردوند و درست با شنیدن زمزمهی مرد، به سمت اون برگشت،
- منظورت چیه؟
نگاه اون به وضوح نگران بود؛ اخم روی پیشانیش که حالا با بالا رفتن تارهای نمناک موهاش بیشتر از قبل مشخص بود، این رو تایید میکرد،
- منظورم واضحه تهیونگ؛ از هر کس و هر چیزی باید توقع هر اتفاقی رو داشته باشی. همونطور که خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه، بهار و زمستون همیشگی نیست، حال آدمها یک روز خوبه و روز دیگه تعریفی نداره، مشخص-
میکنه که همه چیز همیشه اونطور که ما میخوایم پیش نمیره... فرقی نداره من یا کس دیگهای، همهی ما میتونیم قلب دیگران رو بشکنیم؛ من فقط نمیخوام که آسیب ببینی...
مردبزرگتر تنها در جواب چند ثانیهای رو به خیره موندن درون چشمهای اون ادامه داد، سرش رو به تایید تکون داد و با فشردن فرمان، ماشین رو به راه انداخت.
مومشکی که میدونست با صحبتهای چند ثانیهی پیشش اون رو کمی آزردهخاطر کرده، لبهاش رو تر کرد و به نیمرخ اون خیره شد.
میتونست به وضوح عمیقی اخم روی ابروهای اون رو ببینه.
ته دلش احساس بدی داشت؛ اما چاره چی بود؟
تنها راهی که باعث میشد تا از آسیب دیدن اون جلو گیری کنه، ندادن امید واهی و پایین آوردن سطح انتظارات تهیونگ بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/277060628-288-k786809.jpg)
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...