🚫22🚫

676 137 144
                                    

💜 TH :

با خروجش از در همه سمتش هجوم آوردن اما یادشون نرفته بود که فاصله شون رو با پسر حفظ کنن...

اگه می خواستن بادیگارد ها نریزن سرشون باید فاصله رو رعایت می کردن...

همه به صورت خودکار دوربین ها رو روشن و سمت پسر گرفتن...

نفس عمیقی کشید و به دوربین ها با لبخند نگاه کرد...

_خب...بعد از صحبتی که من با رئیس کمپانی و جانشین شون کردم قرار بر این شد که من مجری مراسم آخر سال باشم...خب باید بگم کمپانی نمی دونست که شما دوست دارید من مجری باشم...چون بعد از اعلام شدن خبر مجری بودن من هیت ها بیشتر شدن و مسلما هیچ کمپانی ای نمی خواد واکنش منفی بگیره...امیدوارم درکشون کنید...واقعاً از بابت حمایت هاتون ممنونم...

بعد از احترامی که به مردم گذاشت سمت ماشینش رفت و با خیال راحت دور شد...

واقعا که عالی شده بود...

💜💜💜💜💜

💕JUNGKOOK :

با رسیدنشون به خونه اتاقی که واسه ی مادر جنی آماده کرده بودن رو بهش نشون دادن و لینا خواست با دخترش تنها باشه...

انگار اصلا از جونگ کوک خوشش نمی اومد...

البته که طبیعی بود...

جونگ کوک فقط به خاطر تهیونگ و یکم هم به خاطر جنی حاضر بود تحملش کنه...

گوشیش رو برداشت و زنگی به هوسوک زد...

×بله...

_کجایی هیونگ!؟

×خرید...

با شنیدن این حرف لبخندی زد...

_بعد از ظهر بیاین اینجا...

×کوک خیال می کنی خونه خودته هر روز دعوتمون می کنی؟تهیونگ خوشش نمیاد مهمون بیاد خونش...

_مادرش اومده خونه...جنی همش پیششه...تهیونگم رفت شرکت خونه تنهام...

با لحن مظلومی گفت و بلکه هیونگش دلش به حالش رحم بیاد...

×باشه باشه...بعد از ظهر میایم...

لبخندی که روی لب هاش کش اومدن ذوق درونش رو نشون می داد...

_مرسی هیونگ...مرسی...

×خب دیگه من الان باید برم... بعد از ظهر می بینمت کوک...

_باشه... بازم مرسی هیونگ...

با قطع تماس حواسش رو به جنی که اومده بود توی آشپزخونه تا واسه مادرش چیزی ببره داد...

÷کی بود؟

_هوسوک...گفت امروزم میان اینجا...

÷جدا؟ایول دوباره بازی می کنیم...

Irreparable mistake(KV)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon