29

484 124 17
                                    

کنار هم روی تخت دراز کشیده بودن...

تهیونگ چشم هاش رو بسته بود و جونگ کوک به سقف اتاق پسر خیره بود...

+چرا بهم نگفتی!؟

تهیونگ آروم چشم هاش رو باز کرد و به پسر نگاه کرد...

_چیو!؟

+این که... اونا بهتر از خودم منو می شناسن... این که... ما در هر حال ازدواج می کنیم...

گفت و به چشم های پسر کوچیک تر خیره شد...

تهیونگ نفس عمیقی کشید و به سقف اتاقش خیره شد...

_نمی خواستم حس کنم که داری به زور باهام ازدواج می کنی... توی این جور مواقع می شه دادگاه رو با پول خرید... می خواستم قبل از این که بریم دادگاه شانس خودمو امتحان کنم... اگه دوستم نداشتی می گفتم ازدواج نکنیم...

با حلقه شدن دست های پسر دور کمرش، حرفش نیمه تمام موند...

جونگ کوک سرش رو روی سینه ی تهیونگ گذاشت و پسر کوچیک تر رو به خنده انداخت...

آروم دستش رو توی موهای پسر فرو کرد...

_چی شد!؟

+فکر می کردم می خوای منو بیرون کنی... تو گفتی یکیو می خوای که دغدغه هاش شبیه تو باشه...

_آره گفتم... اما کسی که این همه سال منتظرش بودم که دوباره ببینمش تو بودی...

جونگ کوک چونه ش رو روی سینه ی پسر گذاشت و به چشم های پسر خیره شد...

+خیلی منتظر موندی مگه نه!؟

_مهم اینه که الان پیشمی...

تهیونگ با لبخند گفت و اولین قطره اشک جونگ کوک روی گونه ش افتاد...

+زندگی تو نابود کردم... متاسفم...

تهیونگ با ناراحتی به چشم های پسر خیره شد...

+متاسفم که انقدر بدجنسم...

تهیونگ اخمی کرد...

چرا حس می کرد جونگ کوک به خاطر چیزی جز اتفاق چند سال پیش داره معذرت خواهی می کنه!؟

نفس عمیقی کشید و پسر رو بغل کرد...

_همه چی تموم شده خب!؟ به لطف تو می تونم کار کنم و مستقل بشم... هوم!؟

با حس نفس های مرتب پسر متوجه شد که به خواب رفته...

_شاید خودت ندونی اما هنوز یه پسر کوچولویی...

زمزمه کرد و بیشتر پسر رو به خودش فشرد...

آهی کشید و تصمیم گرفت چشم هاش رو ببنده...

شاید توی آغوش جونگ کوک، گذشته دست از سرش برمی داشت و می تونست یکم از خوابیدن لذت ببره...

مثل وقتی که بچه بود...

.

.

.

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now