33

382 92 24
                                    

با شنیدن صدای در، اجازه ی ورود داد و لحظه ی بعد نامجون وارد اتاقش شد...

کاملا بی خیال و بی حوصله...

البته که نمی خواست تهیونگ متوجه کنجکاویش بشه...

/واسه چی خواستی بیام!؟

_بیا اینجا می خوام یه چیزی بهت نشون بدم...

نامجون همون طور که دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو می کرد سمت میز رفت...

تهیونگ صفحه ی لپ تاپ رو به پسر نشون داد تا بتونه اطلاعاتش رو بخونه...

نامجون با خوندن هر خط چشم هاش درشت تر می شدن...

"این... نمی تونه واقعی باشه!"

به تهیونگی که مثل خودش به صفحه ی لپ تاپ خیره شده بود، نگاه کرد...

/اینا چه معنی ای میدن!؟

تهیونگ به چشم های پسر بزرگ تر خیره شد...

_خانم جئون داره سود شرکتو بالا می کشه... و اگه این... انتقامش باشه... به نظرت ترکشاش تا کجا ادامه داره!؟

/شرکت نابود میشه...

نامجون زمزمه کرد و نگاهش رو دوباره به اسکرین دوخت...

/شاید چون شرکت مال مامانمه داره اینکارو می کنه...

تهیونگ با چشم های درشت شده به پسر خیره شد...

_منظورت چیه!؟

/نمی دونستی!؟

نامجون متعجب گفت و تهیونگ با گیجی سری به نشونه ی منفی تکون داد...

/این شرکت مال پدرِ مامانم بوده... وقتی میمیره کل شرکت رو میده به مامانم... چون خاله م... خب اون آدم مسئولیت پذیری نبوده... و وقتی مامانم میمیره میرسه به بابا...

_و اگه خانم جئون بخواد به خاطر همه ی اینا یه انتقام درست حسابی بگیره چیزی بهتر از نابودی شرکت نیست نه!؟

/به نظرت واقعا انجامش میده!؟

تهیونگ سرش رو پایین انداخت و "نمی دونم" رو زمزمه کرد...

/به بابا گفتی!؟

_می خواستم بگم اما... موقعیتش جور نشد... به هر حال آدمایی نیستیم که خیلی بخوایم همو ببینیم...

/اون پدرته...

تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشار داد و چشم هاش رو بست...

_هیچ پدری با بچه ش همچین کاری نمی کنه نامجون...

/تهیونگ اون... اون واقعا دوست داشت... و داره... واسه همین تو اتاق زندونی می شدی... چون... چون نمی خواست من اذیتت کنم...

_مهم نیست نامجون... گذشته ها تموم شدن... نمی خوام چیزی درموردشون بشنوم...

/نمی دونم چرا از اون متنفری... در حالی که باید از من متنفر باشی...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now