🚫08🚫

944 190 118
                                    

💙NamJoon :

ساعت تقریبا 11 بود که همه رفتن...

حتی لیسا رو هم با خودشون بردن و قرار شد از فردا خریدهای عروسی رو شروع کنن و البته که نامجون باید لیسا رو از این به بعد می برد مدرسه و میاورد...

توی نشیمن همراه پدرش نشسته بود و بطری های شراب جلوشون یکم از جو سنگین بینشون کم می کرد...

+فردا توی عمارت اصلی یه جلسه می ذارم واسه انتقال سرپرستی جنی... نظرت چیه!؟

_خوبه... اما... منم یه چیزی می خوام...

مرد نیشخندی زد...

+تو همیشه خواسته هاتو بیان می کنی... منم همیشه بدون هیچ فکری قبول و اجرا می کنم... چون تو پسر بزرگمی... حالام بگو چی می خوای!؟

_کادوی عروسی مو... می خوام تمام سهام تهیونگ توی شرکت رو بهم بدی... می خوام جانشینت بشم... همونطوری که همیشه می خواستی...

مرد نفس عمیقی کشید...

+قبوله... اما تهیونگ... توی بخش مالی می مونه...

_خودم یه حسابدار جدید میارم نیازی به اون نیست...

مرد می دونست هدف نامجون از این کار چیه اما...

تهیونگ توی این مدت چندین بار شرکت رو از ورشکستگی نجات داده بود...

خودش طبق خواسته بقیه سهام دارا پیش میرفت و توجهی به حرف های تهیونگ نمی کرد ولی این باعث نمی شد تهیونگ بی خیال بشه...

اون پسر هرکاری واسه نجات شرکت کرده بود و از نظرش نامردی بود که اینجوری از شرکت بیرونش کنن...

اما نمی تونست درخواست نامجون رو رد کنه...

+قبوله...

_خوبه... فردا توی جلسه عمارت بیانش کن...

نامجون لبخند عمیقی که چال های گونشو به خوبی نشون می داد زد که باعث شد پدرش هم لبخندی بزنه...

نامجون به هرچیزی که می خواست می رسید...

شایدم این فقط تصورات خودش بود!

چون اون هنوز حریفش رو نشناخته بود...

اون هنوز کیم تهیونگی که توی شرکت KT کار می کرد رو نشناخته بود...

💙💙💙💙💙

💝LISA :

_مامان باورم نمی شه بیرونش کردی!

لیسا برای بار صدم تکرار کرد و طول و عرض اتاق رو طی کرد...

+دختر 5 دیقه بشین سرم گیج رفت...

_اهمیتی نمی دم... تو فقط چون داشت توی ماشین می بوسیدش گفتی بره... اگه الان بره خونه تهیونگ و یه بلایی سر اون پسر بیاره چی!؟

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now