🚫03🚫

1.1K 221 220
                                    

💜TH :
11 نوامبر 2020 _ ساعت 10 صبح :

نیم ساعتی بود که مشغول راه رفتن بود...

حتی نمی دونست کجا داره می ره...

امروز رو بیکار بود و داشت بخاطر اتفاقی که توی سازمان افتاده بود به همین راحتی هدرش می داد...

اولین روزی که بیکار بود طی چند سال اخیر!؟

واقعا چند سال شده بود!؟

3 سال و خورده ای...

پوف بی حوصله ای کشید که صدای گوشیش بلند شد...

"اگه می دونستم آخر فکر کردن به روز تعطیلم می شه زنگ تلفن هیچ وقت بهش فکر نمی کردم..."

به خودش گفت و نگاه بی حوصله و خسته شو به اسکرین گوشی داد و با دیدن این که منشی پدرش داره باهاش تماس می گیره اخمی کرد...

لمس سبز رو کشید و گوشی رو جواب داد...

_خانم هان!؟

÷آقای کیم شما باید بیاید شرکت... مادرتون رو بردن بیمارستان واسه زایمان و پدرتون هم با عجله رفتن بیمارستان... ساعت 12 جلسه با سهام داران دارن و نمی تونم جلسه رو لغو کنم... باهاشون تماس گرفتم و گفتن بهتون بگم شما بیاید...

چشماشو محکم روی هم فشار داد تا سر دختر غر نزنه و کنترلش رو از دست نده...

_فهمیدم خانم هان... قبل از 12 شرکتم...

÷ممنون آقای کیم... فعلا...

و بوق ممتدی که توی گوشش پیچید بهش فهموند که دختر قطع کرده...

+فکر می کردم تو این روز حداقل بیکار باشی...

با شنیدن صدا درست کنار گوشش دستشو روی قلبش گذاشت و ترسیده برگشت...

جونگ کوک با ابروهای بالا رفته و پوزخند رو مخ نگاش می کرد...

_نمی دونم می دونستی یا نه... ولی وقتی پوزخند می زنی شبیه سکته ایا می شی...

این بار روی لبای جونگ کوک لبخند نشست...

+واقعا قراره بری یا می خواستی قطع کنه؟

_نمی تونم نرم... اونجا من یسری مسئولیتا دارم که نمی تونم از زیرشون در برم... پس باید برم...

(با فکری که توی سرش اومد لبخندی زد...)

می خوای باهام بیای؟

جونگ کوک با تعجب ابروهاشو بالا داد...

+نمی دونم می تونم یا نه...

_البته که می تونی...می خوای یا نه؟به هر حال ما باید امروزمون رو با یکی می گذروندیم...

+باشه بریم...کجا باید بریم!؟

_اول یه تاکسی می گیریم و می ریم خونه ی من...

(با دیدن ابروهای بالا رفته کوک و پوزخند بدجنسش اضافه کرد...)

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now