30

405 114 55
                                    

صبحونه ای که جنی درست کرده بود در یک کلمه خلاصه می شد...

افتضاح...

جونگ کوک و لینا که فقط یه لقمه خورده بود...

جنی به زور و با ناراحتی غذا رو می خورد و تهیونگ طوری می خورد که انگار خوشمزه ترین غذای عمرش رو بهش دادن...

البته که اون غذا خیلی بدمزه بود اما تهیونگ به هیچ عنوان نمی خواست دختر حس بدی داشته باشه...

حتی اگه به قیمت خوردن اون صبحونه بود...

جنی با قیافه ای که مشخص بود خودش هم داره چندشش میشه به تهیونگی که با ولع غذا رو می خورد خیره شده بود...

*به وانمود کردن عادت کردی نه!؟

تهیونگ با شنیدن اون حرف سمت جنی برگشت و غذا رو به زور قورت داد...

_منظورت چیه!؟

*وانمود به این که بهم اهمیت میدی... وانمود به این که این غذایی که حیوونا هم نمی خورنش خوشمزه ست... وانمود به مظلوم بودن... خسته نشدی!؟

تهیونگ لبخندی به دختر زد...

_تا وقتی بدونم با حرفا و حرکاتم بقیه آسیب نمی بینن وانمود نمی کنم... پس اگه وانمود می کنم بدون واسه خودته...

از سر میز بلند شد و کراواتش رو سفت کرد و به جونگ کوکی که همراهش از روی صندلی بلند می شد نگاه کرد...

_مادرتو ببر توی اتاقش... تو ماشین منتظرتیم...

تهیونگ گفت و از آشپزخونه و بعد از اون از خونه بیرون رفت...

*عجیبه که اول ظرفا رو نشست...

جنی با ناراحتی زمزمه کرد و ویلچر مادرش رو سمت اتاقش هدایت کرد...

جونگ کوک به بشقاب تهیونگ خیره شد و تکه ای از غذا رو توی دهنش گذاشت...

فکر می کرد شاید ظرف پسر واقعا خوشمزه بوده اما...

طعم تلخ غذا توی دهنش پخش شد و باعث شد صورتش رو جمع کنه...

*تو هم فکر می کردی غذاش فرق می کنه!؟

با شنیدن صدای جنی برگشت و سری به تایید تکون داد...

*فکر می کردم بلدم غذا درست کنم... حداقل فکر می کردم غذا درست کردن راحته... اما نبود... یک ساعت تمام جون کندم آخرم بدمزه بود...

جونگ کوک لبخندی زد و دستش رو دور شونه ی دختر حلقه کرد و هر دو سمت در خونه راه افتادن...

+هرکسی تو یه کاری خوبه... تهیونگ... تو اکثر کارا خوبه... ولی من و تو!؟ انگار فقط اومدیم که زندگیش رو خراب کنیم...

جونگ کوک گفت و جنی متعجب به پسر خیره شد...

*چرا تو باید زندگیشو خراب کنی!؟

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now