🚫02🚫

1.2K 244 154
                                    

💜TH :
11 نوامبر 2020 (چهارشنبه) _ ساعت 5 صبح :

با زنگ خوردن آلارم گوشیش با اعصاب خرد ساعت رو خاموش کرد و بلند شد...

دیشب بعد از خوردن قرص تنها 1 ساعت تونسته بود بخوابه و به لطف کابوس های تکراریش از خواب پریده بود و دیگه نتونسته بود بخوابه...

البته که می تونست مثل قبل یه قرص دیگه بخوره و واسه خودش مدت خواب بیشتری بخره اما به روانپزشکش قول داده بود هر چقدرم سخت اما هر شب فقط یه قرص بخوره...

چون احتمال اعتیاد به قرصاش بیشتر می شد و قطعا اعتیاد به قرص خواب آور توی برنامه هاش نبود...

از روی تخت بلند شد و سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت و بعد از دوش 10 دیقه ایش و پوشیدن لباساش بی خیال خشک کردن موهاش شد و فقط یکم دستشو توی موهاش تکون داد تا آب موهاش بره...

از اتاقش رفت بیرون و دم اتاق جنی متوقف شد...

در زد اما صدایی نشنید...

دستگیره درو پایین کشید و با باز نشدن در متوجه شد که خواهرش دوباره در اتاق رو قفل کرده...

گوشیش رو از جیب شلوار راحتیش بیرون آورد و به دختر زنگ زد و با رد تماس دادنش متوجه شد که چیزی تا باز شدن در نمونده...

دختر با صورت اخم کرده و خواب آلود در رو باز کرد و چشم غره ای به تهیونگی که لبخند دندون نمایی زده بود رفت...

+چی میخوای!؟

تهیونگ با دیدن صورت اخم کرده و لحن تقریبا عصبی دختر لبخندش رو خورد و حالت عادی به خودش گرفت...

_اگه می شه امروز زودتر کارا رو بکنیم...من قبل 8 باید برم...

+دقیقا از کی تا حالا من برنامه هامو باهات هماهنگ می کنم؟این تویی که باید برنامه هاتو باهام هماهنگ کنی...فهمیدی؟تو منو به این حال و روز ...

تهیونگ واقعا داشت مضطرب می شد...

_پس امروز با اون یکی ماشین برو...باشه؟

جنی خونش به جوش اومد...

یقه تهیونگ رو چسبید و پسرو جلو کشید...

+فکر کردی چون پسر شدی می تونی بهم زور بگی؟هان؟تو هنوزم همون دختر هرزه ای هستی که مادرمو کشت و منو از خونم انداخت بیرون...همونی که عین بی گناه ها خودشو از شر عمارت کیم نجات داد تا پدرش نخواد با تغییر جنسیتش مخالفت کنه...اگه من اینجام به خاطر توئه...اگه تو نبودی من الان جانشین اون کمپانی لعنتی بودم...

تهیونگ واقعا از دختر رو به روش داشت ناامید می شد...

لبشو گزید و سعی کرد خودشو کنترل کنه تا نزنه زیر گریه...

_من مادرتو نکشتم...قسم می خورم...من نمی خواستم برگردم...من خوشحال بودم اما الان...حتی نمی دونم آخرین باری که واقعا خندیدم یا لبخند زدم کی بوده...لطفا...امروز یه کار واجب دارم...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now