🚫24🚫

685 139 125
                                    

💕JUNG KOOK :

تقریبا ساعت دوازده بود که به خونه برگشتن...

خونه کاملا مرتب بود و تمام چراغ ها خاموش بودند...

جونگ کوک کلید لامپ های سالن نشیمن رو زد و خونه روشن تر شد...

کفش هاشون رو درآوردن و وارد نشیمن شدن...

_یعنی نیومده خونه؟

*شایدم خوابیده...

جنی بی حوصله گفت و خواست سمت پله ها بره که بازوش توسط جونگ کوک گرفته شد...

برگشت و به پسر نگاه کرد...

_می خوای با هم حرف بزنیم؟

*درباره ی؟

_بیا با هم حرف بزنیم...

*نمی خوای اول لباسامونو عوض کنیم؟

جونگ کوک سری تکون داد و بازوی دختر رو رها کرد...

توی مهمونی حال جنی زیاد خوب نبود...

کاملا مشخص بود و این موضوع جونگ کوک رو آزار می داد...

و از اون جایی که جنی با تهیونگ قهر بود تصمیم داشت خودش حال دختر رو خوب کنه...

نمی دونست چرا اما می خواست رابطه ی دوستانه ای با اون دختر داشته باشه...

زمانی که خودش توی اون سن بود تمام رفتارهای بقیه باعث سرکوبش می شد...

حس می کرد تهیونگ هم تقریبا همین طور بوده...

اما جنی؟

اون کسی بود که توی مواقع آزاردهنده ی زندگیش بقیه رو سرکوب می کرد و آزار می داد...

و جونگ کوک می خواست به دختر کمک کنه تا با اتفاقات کنار بیاد تا این که به خاطرشون تهیونگ رو آزار بده...

آروم در اتاق رو باز کرد و با جسم خواب رفته ی تهیونگ پشت میز مطالعه ش رو به رو شد...

لبخندی به پسر زد و آروم سمتش رفت...

کتابی که زیر سر پسر باز بود بهش نشون می داد که پسر داشته درس می خونده...

لبخندی زد و دفتر کنار پسر رو برداشت...

دور تا دور صفحه پر از نوشته های نامرتب بود...

جونگ کوک اخمی کرد و شروع به خوندنشون کرد...

_کارما یه عوضیه... چرا باید اونا یه نفر باشن؟...

فقط همین دو جمله مشخص بود و بقیه شون واقعا قابل خوندن نبودن...

به پسر خوابیده نگاه کرد...

_چی ذهنتو مشغول کرده؟

آروم زمزمه کرد و بعد از نفس عمیقی پسر رو بغل کرد تا توی تختش بخوابونه...

Irreparable mistake(KV)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora