36

293 71 37
                                    

نامجون به جونگ‌کوک نگاهی انداخت و پوف بی‌حوصله‌ای کشید...

کاملا مشخص بود که پسر از ترس بیدار شده و هنوز یکم مسته...

از ماشین پیاده شد و در سمت جونگ‌کوک رو باز کرد...

اما تا خواست دست پسر رو بگیره، جونگ‌کوک داد کشید و نامجون ترسیده عقب کشید...

+ولم کن... تو همش... اذیتش می‌کنی... ازت خوشم... خوشم نمیاد...

جونگ‌کوک تکه‌تکه گفت و نامجون خنده‌ی متعجبی کرد...

*کی به کی میگه!؟ تو خودتم داری شکنجه‌ش میدی...

جونگ‌کوک با شنیدن اون حرف، نفس عمیقی کشید و لحظه‌ی بعد اشک‌هاش روی گونه‌هاش ریختن...

+عمدی نیست... اما اگه ازم متنفر بشه درکش می‌کنم... اگه پرتم کنه بیرون درکش می‌کنم... ولی واقعا هیچ کاری از دستم برنمیاد...

بین گریه‌ش گفت و نامجون، کنار ماشین نشست...

*بدبختی همینه جونگ‌کوک... هرکاری هم بکنی، اونی که تا تهش می‌مونه تهیونگه... اگه ازت متنفر میشد یا پرتت می‌کرد بیرون دردش کمتر بود نه!؟

جونگ‌کوک سری به تایید پسر تکون داد و نامجون لبخند غمگینی زد...

تمام زندگیش همین حس رو به تهیونگ داشت...

اگه اون بچه، جواب بدی‌هاش رو با بدی می‌داد انقدر عذاب‌وجدان نداشت...

البته الان که به گذشته فکر می‌کرد عذاب وجدان داشت...

قبلا با مهربونی‌هاش بیشتر کینه‌ای میشد و بیشتر آزارش می‌داد...

*پاشو بریم تو خونه قبل اینکه فکر کنه بلایی سرت آوردم...

جونگ‌کوک آروم از ماشین پیاده شد و همونطور که کمی تلوتلو می‌خورد، سمت در ورودی راه افتاد...

با ورودش به خونه، تهیونگ رو دید که بی‌توجه بهش از پله‌ها پایین میاد...

لباس‌های مهمونیش رو با لباس‌های راحتی عوض کرده بود و آروم از پله‌ها پایین میومد...

تهیونگ با دیدن جونگ‌کوک که بیدار شده بود، لبخند کمرنگی بهش زد...

انگار وقتش بود که دوری دو روزه‌ش رو تموم کنه...

شاید هنوز نیاز داشت فکر کنه، اما جونگ‌کوک نمی‌تونست تحمل کنه...

_کمکت کنم بری بالا بخوابی!؟

قطره اشکی که روی گونه‌ی جونگ‌کوک چکید، توجهش رو جلب کرد...

پسر دوباره داشت گریه می‌کرد...

_کوک... چیزی نیست عزیزم...

زمزمه کرد و پسر رو به آغوش کشید...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now