34

478 97 16
                                    

خودش رو توی آینه چک کرد و با دیدن خودش لبخند تلخی روی لب هاش نشست...

_زندگی همیشه بی رحمه تهیونگ...

آروم زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت...

دو روز از آخرین باری که با جونگ کوک حرف زده بود، می گذشت...

تمام این مدت تهیونگ خودش رو سرگرم کار نشون می داد و می فهمید که جونگ کوک هم سعی نمی کنه بهش نزدیک بشه...

با این که دلش خیلی برای پسر تنگ شده بود اما نمی خواست کاری کنه که بعدا آسیبی بیشتر از الان بهش وارد بشه...

می تونست حس کنه که جونگ کوک هم دوستش داره...

وگرنه پسر بهش نمی گفت که میره...

از پله ها پایین رفت و منتظر جونگ کوک، روی کاناپه نشست...

امروز خودش لباسش رو انتخاب کرده بود و سعی کرده بود به کت و شلوار ساده ای اکتفا نکنه...

+بریم!؟

با شنیدن صدای جونگ کوک، نگاهش رو بالا آورد و فقط سری تکون داد...

هر دو از خونه خارج شدن...

تا نیمه های راه هیچ حرفی زده نشد...

مشخص بود که جونگ کوک می خواد چیزی بگه اما جلوی خودش رو می گیره...

چون هر چند دقیقه سمت پسر کوچیک تر برمی گشت و چند باری دهنش بی صدا باز و بسته می شد و دوباره انگار که منصرف شده باشه روش رو سمت پنجره برمی گردوند...

جونگ کوک می خواست از تهیونگ معذرت خواهی کنه...

اون پسر حقش نبود که این اتفاق براش بیوفته...

اگه جونگ کوک همون موقع ترکش کرده بود...

اگه بهش گفته بود که نمی خواد ازدواج کنن...

اگه انقدر به پسر نزدیک نمی شد...

شاید هر دو کمتر آسیب می دیدن...

شاید اگه هیچ وقت کاری نمی کرد که تهیونگ پیش خانواده ش برگرده، الان اوضاع جور دیگه ای بود...

واقعا یه معذرت خواهی بزرگ به پسر بدهکار بود...

معذرت خواهی ای به اندازه ی خراب کردن شش سال زندگی پسر در گذشته و چندین سال زندگی پسر درآینده...

شش سال!!!

واقعا شش سال گذشته بود!؟

تهیونگ چطور تونسته بود این همه مدت دووم بیاره!؟

+ازم متنفری!؟

بالاخره تصمیم گرفت حرفی بزنه...

_نه...

تهیونگ حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود...

+مشخصه...

جونگ کوک گفت و دوباره صورتش رو سمت پنجره برگردوند...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now