32

351 86 24
                                    

با چشم های درخشان به پسری که دست هاش رو گرفته بود و سوگند وفاداری و صداقت می خورد، خیره شده بود...

لبخندی که روی لب هردو بود نشون دهنده ی ذوق و شوق درونی شون بود...

از گوشه ی چشم نگاهی به جایگاه مهمانان انداخت و تونست تهیونگ و جونگ کوک رو ببینه...

داشتن با هم حرف می زدن و انگار حال هیچ کدوم خوب نبود...

و لحظه ی بعد تهیونگ از روی صندلی بلند شد و رفت...

نگران شده بود اما نمی خواست توجه کنه...

هرچیزی که بود اون دو نفر خودشون کنار هم می تونستن حلش کنن...

پس دلیلی برای نگرانی وجود نداشت...

با تمام شدن سوگند خوردنشون، آروم جلو رفتن و لب هاشون رو روی هم گذاشتن...

صدای دست و جیغ مهمانان بلند شد و هر دو با خجالت از هم جدا شدن...

جین آروم دستش رو دور شونه های هوسوک انداخت و پسر رو به خودش نزدیک تر کرد...

هر دو خوشحال بودن...

کنار آدم هایی که دوستشون دارن...

هرچند که از طرف جین، تنها تهیونگ دعوت شده بود...

اما اون هنوز هم می تونست خوشحال باشه...

چون نزدیک ترین فرد زندگیش رو پیدا کرده بود و می تونست کنار اون یه زندگی آروم داشته باشه...

.

.

.

.

.

مهمونی با وجود کم بودن مهمانان، باز هم تا نیمی از شب ادامه داشت...

بعد از نزدیک به نیم ساعت تهیونگ دوباره به کلیسا برگشته بود و خیلی معمولی رفتار می کرد...

هرچند که جونگ کوک متوجه ی نگاه خیره ش روی نامجون شده بود...

چرا باید مدام به اون پسر خیره می شد!؟

+به زودی میرین ماه عسل درسته!؟

/نه دقیقا... گفتیم بعد از ازدواج یونگی و جیمین بریم... به هر حال نمی خوایم مراسم عروسی اونا رو از دست بدیم...

×نباید هم بخواین...

جیمین گفت و هر سه پسر جام های شامپاینشون رو بهم زدن...

*حال تهیونگ خوبه!؟

یونگی همون طور که به پسر دیگه خیره بود، پرسید...

جونگ کوک سمت پسر برگشت...

آروم با جنی حرف می زد و مشخص بود که حوصله نداره...

/احتمالا بازم جنی اذیتش می کنه...

×بهتر نیست تو مسائل خانوادگی دخالت نکنیم...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now