🚫07🚫

887 196 93
                                    

💜 :

_مادرت به هوش اومد...

عقب کشید و به جنی شوکه نگاه کرد...

دختر خشکش زده بود و تکون نمی خورد...

_متاسفم که واسه نجات زندگیت مجبور شدم این کارو بکنم... امیدوارم منو ببخشی...

اولین قطره اشک که از چشمای جنی پایین ریخت تهیونگ چشماشو بست و به خودش فحش داد...

×می خوام...ب...ببینمش...

تهیونگ نگاهی به دختر انداخت و سرشو تکون داد و به جونگ کوک نگاه کرد...

_بیاید بریم بیرون...

با خارج شدن از بار جونگ کوک نفس راحتی کشید اما هنوز قدمی از قدم برنداشته بودن که سه تا پسر جلوی راه شون سبز شدن...

$حالا بودی روباه کوچولو...

جونگ کوک به وضوح عرق روی کمرشو حس کرد...

خوب می دونست کی به بقیه اینطور لقبایی می ده...

جنی اما با اخم به گروه پسرا نگاه می کرد...

_منکه گفتم فانتزی هاتو دوست ندارم...

$پس فانتزی های تو رو اجرا می کنیم...بیا دیگه عزیزم...

_علاقه ای به هرزه ها ندارم... راهتو بکش و برو...

خب این حرف یجورایی جونگ کوک رو ناراحت کرد...

یعنی تهیونگ راجب اونم همچین فکری می کرد!؟

نمی دونست چرا انقدر با فکر به این قضیه قلبش درد گرفت...

$می دونستی پسری که کنارته واسه 6 سال متوالی زیر من بوده!؟

جنی شوکه برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد...

_اهمیتی نمی دم... حالا گمشو کنار...

$باشه... بعدا همو می بینیم روباه کوچولو...

بعد از این که سوار ماشین شدن کسی حرف نزد...

حقیقتا جنی دلش برای جونگ کوک می سوخت...

اما مگه اون نگفته بود که گی نیست!؟

یعنی بهش تجاوز شده!؟

یعنی بخاطر همین نمی خواد گی باشه!؟

تهیونگ اما به خاطر الکلی که وارد خونش شده بود ریتم نفساش نامنظم و تند شده بود و ضربان قلبش بیشتر از هر وقت دیگه ای می زد...

اضطراب بخشی از زندگیش بود اما الان حس می کرد تا چند دقیقه دیگه احتمال ایست قلبیش بیشتر از همیشه می شه...

مگه قلب بیچاره و خسته ش چقدر طاقت داشت!؟

با وایسادن ماشین جلوی بیمارستان جنی آهی کشید...

×شما برید... شبو اینجا می مونم...

_4 صبح میام دنبالت... آماده باش... فردا باید بری مدرسه...

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now