40

165 43 9
                                    

اون روز جزو معدود دفعاتی بود که تهیونگ دعا می‌کرد زودتر کارهاش تموم بشه...

واقعا سخت بود بخواد توی دفترش بشینه و جونگ‌کوکی رو نادیده بگیره که روی مبلش نشسته و سرش رو توی گوشیش کرده بود...

تمرکز کردن روی پرونده‌ها و کارهاش واقعا سخت بود و درک نمی‌کرد چرا توی همچین موقعیتی باید به همچین پرونده‌ی کم اهمیتی رسیدگی کنه...

انگار فقط می‌خواستن از خونه رفتن و استراحت کردنش جلوگیری کنن...

دوباره نگاه زیرچشمی به پسر انداخت و ساعت رو برای بار هزارم نگاه کرد...

جنی تا ده دقیقه‌ی دیگه می‌رفت خونه...

پس یعنی بعد تموم شدن کارهاش می‌رفتن هتل!؟

یا جونگ‌کوک می‌گفت برگردن خونه و شب رو مثل همیشه فقط شام بخورن و بخوابن!؟

کنار هم...

بدون هیچ کار اضافه‌ای...

آهی کشید و دوباره نگاهش رو به پرونده‌ی زیر دستش داد...

تصمیم گرفت فقط همین یکی رو انجام بده و بقیه رو بذاره واسه فردا...

واقعا نیاز داشت با جونگ‌کوک وقت بگذرونه...

بعد از امضا کردن پرونده، از روی صندلی بلند شد و نگاه متعجب جونگ‌کوک سمتش برگشت...

جونگ‌کوک نگاهی به پرونده‌های گوشه‌ی میز تهیونگ انداخت و دوباره بهش خیره شد که داشت کتش رو می‌پوشید...

چندتا پلک گیج زد و سوالی به پسر خیره شد...

-اینا تا شب طول می‌کشن... مثلا می‌خواستم امروز مرخصی بگیرما...

+مهم نیست... منتظر می‌مونم...

-دقیقا مشکل اینه که من نمی‌تونم منتظر بمونم...

جونگ‌کوک دوباره سوالی بهش خیره شد و تهیونگ مطمئن شد که قراره بدون هیچ کاری فقط برگردن خونه...

لبخندی به پسر زد و بهش نزدیک شد...

سعی کرد خودشو کنترل کنه و یقه‌ی پسر رو نگیره که چرا یادش نیست بهش چی گفته...

-فقط یکم خسته شدم... بیا برگردیم خونه...

می‌خواست جونگ‌کوک مخالفت کنه...

واقعا نیاز داشت جونگ‌کوک یه اشاره به هتل رفتن بکنه اما پسر فقط سری به تایید تکون داد و آروم از روی مبل بلند شد...

کاملا معمولی کنار هم راه می‌رفتن و تهیونگ توی ذهنش تمام روش‌های اغفال کردن جونگ‌کوک رو تست کرد تا ببینه کدومش ممکنه جواب بده...

اما در نهایت تنها نتیجه‌ای که گرفت این بود...

«با هر حرکت تو اون پسر از تعجب قراره تا مرز سکته بره...»

Irreparable mistake(KV)Where stories live. Discover now