My Daddy prt58

5.1K 1.1K 171
                                    

_دقیقا به کدوم دلیل لعنت شده ای اومدی اینجا؟
لوهان با حرص سرش جیغ جیغ کرد و باعث جمع شدن چشمای سهون شد.
_وقتی بدون حرفی میذاری و میری انتظار داری نگران نشم؟...آیییییی آروم تر.
لوهان فشار چوب پنبه ای که دستش بود رو به گوشه لبای زخم شده سهون بیشتر کرد و چشم غره ای بهش رفت.
_چرت گفتن رو تموم کن...تو اگه بمیرمم نگرانم نمیشی.
تیکه آخر حرفش رو زمزمه کرد، میتونست سنگینی نگاه سهون رو روی خودش حس کنه ولی ترجیح می‌داد اهمیت نده و حتی اینکه چقدر احمقانه دلتنگ اون چشمای گربه ایش و قیافه پوکرش شده بود باعث میشد بخواد فشار چوب پنبه به زخمش رو بیشتر کنه.
_دایت چرا اینکارو کرد؟...من فکر میکردم طرف توعه.
_طرف منه ولی از اولم بهت اعتماد نداشت...فکر کنم خیلی هم با کتک خوردنت حال کرده.
با کامل کردن حرفش نیشخندی زد و ابروهای سهون تقریبا پس کلش چسبید.
_چرا؟...من مگه چیکارش کردم؟
_چون بهت حس این آدما بکن بزن به چاک رو داره!
_وات د فاک...تو زندگی قبلیم دخترشو حامله کردم و نگرفتم؟
این حرف کافی بود تا نیش پسر کوچکتر تا بناگوشش باز بشه...خب کمی اذیت کردن یک عدد اوه سهون کتک خورده بدک نبود!
_چرا زندگی قبلی؟...توی همین زندگی پسرشو به فاک دادی و فرداش به تته پته افتادی!
وقتی صدایی از معاونش درنیومد نگاهش رو از لب های زخمیش به سمت چشمای گرد شدش کشوند...سکته ای چیزی کرده بود؟
_صورتت چرا قرمز شده؟
اما باز جوابی نگرفت و عوضش بووووم! سهون ترکید و پسر کوچکتر به سمت عقب پرت شد.
_نمیخوام زخمای بدبختمو درمان کنی...من کیسه بکس یا یه همچین چیزیم؟...خانوادگی دارید بهم مشت میزنید...اون از دایت که با حیله گری منو کشوند اینجا...اونم از بادیگاردای بابات که یه دست کامل ورزم دادن اینم از تو....لعنتی مگه من ازت خواستم باهام بخوابی؟...یا من گربه شده بودم؟...ما قرار بود یه دخترو به فاک بدیم نه اینکه با هم بخوابیم و من...انکار نمیکنم ترسیده بودم چون تا قبل از این فکر میکردم یه استریت کاملم که برای سینه های دخترا جون میده نه....عاح نمیدونم...هر چی! اگه یه بار دیگه جوری حرف بزنی که انگار ازت سواستفاده کردم میام با زور حلقه میکنم دستت تا بفهمی من اونجوری که فکر می‌کنی نیستم.
لحن عصبی سهون که یه جاهایی مثل گداهای سر خیابون با بدبختی نالان میشد و یهو مثل افسرهای نظامی کاملا جدی گوش های لوهان رو پر میکرد باعث شد پسر ریزجثه ابروهاش رو با تعجب بالا ببره...واقعا سهون گناه داشت؟
نمیدونست چرا ولی موهاش به علاوه لباسای تنش همه خاکی شده بودن و گوشه چشمش به کبودی میزد و خب...کمی فقط کمی لبش جر وا جر شده بود و بدنش کوفته به نظر می‌رسید و...اوکی! گناه داشت.
_الان چرا با حلقه تهدیدم کردی؟...نترسیدی مثل این دخترایی باشم که بهت آویزون میشن تا بگیریشون؟
انگار که اصلا قصد منت کشی نداشته باشه سریع بحث رو عوض کرد و نگاه پوکر شده سهون سمتش برگشت.
_کل کهکشان و کره زمین میدونن نمیتونی منو تحمل کنی.
_هوووووم...اگه خودتم می‌فهمیدی خوب میشد و اینجا نمیومدی.
حقیقتا وقتی این حرف رو زد اصلا فکرش رو نمی‌کرد که سهون با حرص بره و به در اتاقش بچسبه و تند تند بهش مشت بزنه...صبر کن ببینم اون داشت گریه میکرد؟
_کمککککککککک....منو از اینجا بیارید بیرون...غلط کردم اومدم...بخدا اشتباه زنگ زدم فکر کردم خونه دوستمه...اصلا من...من...(به سمت لوهان برگشت)..بهشون بگو منو نمیشناسی.
_جدی فکر کنم مختم پاره پوره کردن.
لوهان وقتی خودش رو روی تختش انداخت بعد از خمیازه ای که کشید گفت و زیرملحفش فرو رفت....حقیقتا به این رفتارای عجیب و غریب سهون عادت داشت و حالا فقط میخواست نادیدش بگیره،محض رضای خدا چرا میترسید اینهمه احمق میشد؟
_باید بهت بگم تا تایم شام پشه هم این ورا پر نمیزنه...میخام بخوابم بهتره ساکت یه گوشه بشینی‌.
همین کلمات همون ذره نور امیدی که به سمتش اومده بود رو به بیرون شوت کرد و رنگ از رو صورتش پرکشید.
_بدبخت شدم!
قبل از اینکه زانو هاش بلرزن و روی زمین ولو بشه این آخرین کلمه ای بود که به زبون آورد.
اصلا امکان نداشت کارماش از این تخمی تخیلی تر بشه...البته امیدوار بود.

My Daddyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن