my daddy prt27

6.7K 1.3K 275
                                    

دست بی جونش از روی لبش کنار رفت و اطراف بدنش افتاد ولی چشماش همچنان گرد بود!
انگار که یهو زمان ایستاده باشه حس میکرد حتی مرکول های هوا هم حرکت نمیکنن و فقط خودش داره اتفاق روبه روش رو تحلیل میکنه!
بکهیون توی اون زمان داشت آسیب میدید و خودش هم اینو حس میکرد ولی تا حالا شده که انقدر شوکه شده باشی که نتونی کاری انجام بدی؟
پسر پشت در دقیقا همین اوضاع رو داشت و فقط تونست چند قدم لرزون به سمت عقب برداره!
میخواست فرار کنه...انقدر بدوه که دست هیچکس بهش نرسه اما تا وقتی که چشماش روی صورت چانیول بود اون عوضی داشت لبخند میزد، انگار واقعا همه اخماش برای بکهیون بیچاره بود!
به دستای رزی که داشتن موهای خیس چانیول رو نوازش میکردن خیره شد...موهای هر دوشون خیس بود و زنی که تنها با یه حوله تنپوش تو بغل مرد بزرگتر نشسته بود جوری خودش رو لوس کرده بود که بکهیون حدس میزد قبلش یه برنامه هایی هم داشتن!
"چرا باعث میشی هر روز بیشتر از قبل ازت بدم بیاد"
"بهتره برگردی همونجایی که ازش اومدی"
"توی چشم سفید جواب تمام لطفی که پدر و مادرم بهت کردن اینه؟"
"باید ببینن چه ماری تو آستینشون پرورش میدن"
"دیگه نمیخوام ببینمت"
صداهایی که تو گوشش میپیچید مثل مشتی بود که به صورتش میخورد...بیشتر از اینکه درد داشته باشه انگار هوشیارش کرده بودن!
چانیول حرفای بدی بهش زده بود...مردی که با بالا تنه لخت دوست دخترش رو روی پاهاش نشونده بود و با عشق بهش خیره شده بود زیادی غریبه به نظر میرسید!
چانیول کسی بود که بهش لبخند زده بود ولی تا از احساسات بکهیون خبر دار شد مثل تیکه ای نجاست باهاش رفتار کرد...چانیول بد کرده بود!
نگاهش رو به روی زمین انداخت اما یهو با پیچش عجیبی که تو معدش حس کرد نتونست خودش رو کنترل کنه و به سمت سرویس بهداشتی دوید!
داخل دستشویی شد و درو پشت سرش بست...عق میزد ولی چیزی وجود نداشت که بخواد بالا بیاره!
نه ناهار درست حسابی خورده بود و نه شام...انگار واقعا اون دختر نیومده گند زده بود به همه چی!
به چشمش که اشک توش جمع شده بود و قرمز تر به نظر میرسید خیره شد...واقعا کسی وجود نداشت که دوسش داشته باشه..اصلا چرا باید اهمیت میداد!
با تقه ای که به در دستشویی خورد نگاهش رو از خودش گرفت، چانیول تونسته بود از دوست دخترش دل بکنه؟
خندش گرفت، شیر آب رو باز کرد و تا جایی که میتونست کارش رو طول داد!
به چیزای مختلفی فکر کرد و هر ثانیه به خودش یادآوری میکرد که واقعا احمق بود که از عذاب وجدان رفتاری که با چانیول داشت تا الان بیدار مونده!
بعد از شستن دست و صورتش در دستشویی رو باز کرد...چانیول رو حس میکرد ولی حتی دلش نمیخواست سرش رو بالا بگیره و بهش نگاه کنه!
_حالت خوبه؟
لحنش جدی بود و بکهیون میخواست بزنه زیر خنده...چون چانیول فقط نگران بود که قبل از رسیدن خانم و آقای پارک بکهیون بمیره!
خب!...اون آدم میتونست ببینه که بکهیون حالش خوبه پس دلیلی نداشت که جوابی بده!
داخل آشپزخونه شد و در یخچال رو باز کرد، بسته توت فرنگی ها رو با قوطی نوتلا رو برداشت و بعد از بستن در یخچال پشت میز قرار گرفت...باید برای اینکه زنده بمونه چیزی میخورد!
موهاش رو پیشونیش پخش و پلا بود و طبق معمول شلواری پاش نبود!
رنگ پریده تر به نظر میرسید و چشماش پر از ناامیدی و خاموشی بود و هر وقت توت فرنگی رو که به نوتلا میزد و میخورد دستاش بیشتر میلرزید.
چانیول تو چهارچوب آشپزخونه ایستاده بود و تک تک حرکات پسر ریزجثه رو زیر نظر داشت و تیشرت شلخته ای که تنش بود نشون میداد با شنیدن صدای عق زدن بکهیون چقدر هول هولکی لباس پوشیده
_چانیول...چی شده؟
صدای رزی باعث شد پسر پشت میز چشماش بسته بشه...چی میشد فقط سکوت دورش رو میگرفت؟
حس میکرد تو آخرین نقطه زمین ایستاده...بهتر فاصله کم عشق و نفرت رو میتونست درک کنه چون دلش میخواست چانیول و رزی رو آتیش بزنه و بعد خاکسترشون رو تو دریا بریزه و نفس راحتی بکشه!
_بکهیونی حالت خوبه؟
صدای رزی باعث شد لباش رو بهم بکوبونه...جرات نمیکرد سرش رو بالا بیاره چون دیدن اون دختر صحنه ای که دیده بود رو براش تجدید میکرد!
_فقط کمی گرسنم بود!
با صدای لرزونی گفت و لحنش انقدر مظلومانه بود که چانیول دلش ضعف رفت اما حرف بعدی رزی باعث شد مرد بزرگتر تقریبا خشکش بزنه
_واقعا؟...شام نخوردی؟...منو چانیول شام رفتیم بیرون ولی دلیل نمیشه که تو چیزی نخوری...دیگه سنت بالا رفته بکهیونا!
صدای نکره اون دختر تو ذهن پسر کوچکتر پیچ خورد...شام رفته بودن بیرون؟
انگار که اصلا بکهیونی وجود نداشته باشه ولش کرده بودن و شب هم عشق بازیشون رو از سر گرفته بودن...هه!انگار که اصلا بکهیونی نباشه...چه جالب!
لبش رو به دهن کشید...اینکه اون دختر بعد از خراب کردن لوازم آرایشش داشت ذات واقعیش رو نشون میداد زیادی خنده دار بود!
_متأسفم...از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع میکنم!
رزی که اصلا و ابدا توقع همچین جوابی رو نداشت آب دهانش رو فرو برد و فقط نگاه عصبی چانیول نصیبش شد...اینکه چانیول اینطور بد نگاهش کنه جزو اتفاقات تاریخی بود و همین هم شوکه زدش کرده بود هم باعث ترسش شده بود!
پسر کوچکتر سرش رو بیشتر پایین انداخت...شاید ساده بود و فکر میکرد چانیول امکان داره عاشقش بشه...خودش با چشمای خودش واژه Game over که بهش نیشخند میزد رو دیده بود...بکهیون باخته بود و فقط نیاز داشت که کمی با خودش خلوت کنه!
_بکهیون اون رو نخور...برات غذا درست میکنم!
چانیول با اخمای تو هم رفته ای گفت و به سمت یخچال رفت...میتونست یه ساندویچ براش درست کنه!
رزی همه غذاهایی که ظهر درست کرده بود رو تو سطل زباله خالی کرده بود...اگه چانیول میخواست عاقلانه فکر کنه فقط میتونست بگه رزی از قصد اینکارو کرده بود که بکهیون گرسنه بمونه!
از خودش عصبی بود...چرا قبول کرده بود یه شام دو نفره رو تجربه کنن وقتی میدونست بکهیون اصلا به غذاش نمیرسه؟!
ژامبون رو بین نون تست گذاشت و بعد از حلقه کردن گوجه ها بینش یه ساندویچ کوچولو گرفت و داخل ظرف گذاشت...کاراش انقدر هول هولکی بود که اصلا نفهمید چطور اون ساندویچ رو سر و همش کرد!
شاید نگاه بکهیون باعث ترسش شده بود...نگاهی که نگاهش نمیکرد...این خیلی ترسناک بود!
ساندویچ رو روبه روی بکهیون قرار داد
_اینو بخور و بگیر بخواب!
پسر کوچکتر سری تکون داد...فقط دوست داشت امشب زودتر تموم بشه!
از اون ساندویچ که داشت بهش نیشخند میزد متنفر بود...از چانیول...از رزی...از خانوم و آقای پارک و از این خونه که در و دیوارشم به تمسخر گرفته بودنش رسما متنفر بود!
چطور میتونست اون ساندویچ رو بخوره؟...خب میدونست اگه این رو نخوره چانیول بی خیالش نمیشه پس ساندویچ رو برداشت و گاز کوچیکی ازش زد و همزمان صورتش جمع شد...طعم گس ترحم تو دهنش پیچید و حالش رو بهم زد
_چانیول...بهتره بریم بخوابیم!
رزی که تا اون لحظه با تعجب به کارای با استرس چانیول خیره شده بود با حرص گفت و با قدمهایی عصبی از آشپزخونه خارج شد.
و چانیول میدونست اگه به این حرف دوست دخترش اهمیت نده رزی باهاش قهر ترسناکی رو شروع میکنه و از طرفی دیگه هم دلیلی نداشت بمونه و به بکهیون خیره بشه!
بکهیون رسما جوری تو خودش غرق شده بود که انگار کسی وجود نداره...انگار تنهاست و فقط خودش میتونه خودش رو نجات بده!
گاز بعدی رو از ساندویجش زد و حس کرد دلش میخواد عق بزنه...معدش حساس شده بود؟
چشماش به چانیول نگاه نمیکردن ولی یه چیزی ته ته قلبش داشت فریاد میزد و التماس میکرد...هر جمله "نرو نرو نرو" رو تکرار میکرد!
خودش هم دلیلش رو نمیدونست ولی دلش نمیخواست چانیول بره...اگه میرفت غریبه میشدن...جوری که انگار اصلا همدیگه رو نمیشناسن!
بکهیون حقیقتا این رو نمیخواست...دلش میخواست باز هم تلاش کنه ولی وقتی صدای قدم هایی به سمت خروجی آشپزخونه رو شنید ناامید سرش رو پایین تر انداخت....چانیول انتخابش رو کرده بود!
ساندویچ رو توی ظرفش رها کرد و همونجا روی میز سرش رو گذاشت و به نقطه ای خیره شد...میشد کسی توی چند لحظه تبدیل به آدم دیگه ای بشه؟
بکهیون حس میکرد همه چی رو داره معلق میبینه و روحش پر از نفرت شده...حس میکرد نیاز داره به خودش احترام بذاره!

My DaddyWhere stories live. Discover now