my daddy 23

6.3K 1.2K 187
                                    

همه چی تو سکوت فرو رفته بود...حرکات آدم هایی که اطرافش بودن کندتر از حالت عادی به نظر میرسید و تنها یک صدا توی گوشش میپیچید
"بکهیون همجنسگراست"
چشماش با بیرون پرت شدن فاصله چندانی نداشتن و انگار باید تکونش میدادی تا یادش میومد باید نفس بکشه!
_چ..چانیول شی...خوبی؟
بکهیون بعد از قورت دادن آب دهانش پرسید و وقتی نگاه چانیول رو صورتش ثابت موند احساس خجالت کرد...واقعا هم کراش زدن رو برادر یکی دوماهت خجالت آور بود!
سرش رو پایین انداخت...تو این لحظه که حس های مختلف به سمتش شلیک شده بود بکهیون ذره ای احساس پشیمونی نمیکرد...بالاخره باید تکلیف خودش رو مشخص میکرد!
اگه احساسش رو تا ابد به زبون نمیاورد تا آخرین نفسش خودش رو ترسو خطاب میکرد!
لبش رو زبون زد و دستش رو تو جیب هودیش فرو کرد و منتظر حرفی از جانب چانیول شد و لحظه بعد همین اتفاق افتاد
_تو هیچ معلوم هست داری چی میگی بکهیون؟
لرزش هیستریک صداش باعث شد پسر کوچکتر سرش رو بیشتر زیر کلاه هودیش قایم کنه...دوست نداشت چانیول تو چشماش زل بزنه!
_حرفم رو واضح زدم...من ازت خوشم میاد!
سرش رو بالا گرفت و مرد بزرگتر رو دید...انگار که یه قوطی رنگ زرد رو صورتش ریخته باشن رنگ پریده به نظر میرسید چشماش به سمت تاجی که کنار دست چانیول رو زمین افتاده بود رفت!
از احساساتش خجالت میکشید؟.. پشیمون بود؟...احساس حقارت میکرد؟...در هر حال اگه هر کدوم از حس ها به پسر کوچکتر دست میداد حق داشت،بکهیون بیچاره تو اولین اعتراف عشقیش بدجور شکست خورده بود!
اون شکست همین الان روبه روش روی زمین افتاده بود و فقط کافی بود که چشماش رو باز کنه و ببینتش!
مرد بزرگتر از جاش بلند شد، حجم وسیعی از اتفاقات به مخش هجوم آورده بودن!
باورش نمیشد این بچه گربه در این حد قدرنشناس باشه...این جواب لطف پدر و مادرش و خودش بود؟
بکهیون نمیدونست چانیول بهترین دوست دختری که میتونست داشته باشه رو داره؟
کم کم از شدت عصبانیت رگ گردنش باد کرده بود و لحظه بعد بامب!...پارک چانیول تقریبا ترکید!
به سمت بکهیون جستی زد و یقه هودیش رو گرفت و به سمت خودش بالا کشید و وقتی چشمای ترسیده اون نمک نشناس رو دید سرش داد زد
_این جواب لطف خانوادمه؟...زل زدی تو چشمام و راجب گرایشت حرف میزنی؟...به من علاقه داری؟...نکنه فکر کردی منم یکی از اون منحرفایی هستم که بهت چشم دارم؟...با وقاحت تمام دهن نجست رو باز میکنی که تو رو به فاک بدم؟
با حرص یقه پسر کوچکتر رو که حالا روی انگشتای پاش ایستاده بود ول کرد و باعث شد بکهیون کمی تو جاش تلو تلو بخوره!
باورش نمیشد این اژدهای روبه روش همون ددی رویاییش باشه...نجس؟
انگشت اشاره مرد روبه روش به سمتش گرفته شد
_دیگه حتی نمیخوام ببینمت...نه تو خونم...نه هیچ جای دیگه...برگرد به همون پرورشگاه کوفتی که ازش اومده بودی...مادرم اگه بشنوه چه جور ماری رو تو آستینش پرورش میداده مطمینا حالش بد میشه و لعنت بهت بکهــیــــون!
با تموم شدن حرفش بدون کمترین تعللی پشتش رو به پاپی کوچولویی که تقریبا تو جاش خشکش زده بود کرد و به سمت خروجی شهر بازی رفت!
"رفت...رفت...رفت...رفت!"
این تنها چیزی بود که بکهیون میتونست بهش فکر کنه....از نظرش تمام حرف هایی که شنیده بود حقش بود اون گند زده بود!
لباش به سمت پایین متمایل شدن..باید برمیگشت پرورشگاه؟...پس چطور جواب چانیول رو باید میداد؟..البته که بکهیون اجازه نمیداد این بی رحمی چانیول بدون جواب بمونه...اینکه گی بود دست خودش بود؟مطمینا که نه!
مرد بزرگتر حق نداشت غرورش رو اینطور له کنه و باید از خداش هم میبود که بکهیون بهش اعتراف کرده...هزاران نفر دوست داشتن باهاش باشن و بکهیون فقط انگشتش رو گذاشته بود رو این احمق!
هر چند یکی از دلایل کراش زنیش روی چانیول همین بود که سخت به دست میاد ولی خب...الان که غرورش به فاک رفته بود فقط به انتقام فکر میکرد!
_بکهیون؟
با شنیدن صدای آشنایی سرش رو که پایین افتاده بود رو بالا آورد و با دیدن کیونگسو چشماش گرد شد...کم کم لباش به سمت پایین آویزون شدن و دستاش برای به آغوش کشیدن پنگوئن کوچولوش باز شدن و لحظه بعد صدای پر از بغضش گوش کیونگسو رو پر کرد
_دی او!
بکهیون فقط اسمش رو صدا زده بود و کیونگسو از بیچارگی اون لحن چشماش پر از اشک شد و بدون توجه به کای که کنارش ایستاده بود به سمت جوجه طلایی خودش دوید و لحظه بعد بکهیون تو آغوش دوست قدیمیش فرو رفت!
این آغوش...تنها چیزی بود که واقعا بهش نیاز داشت!

My DaddyWhere stories live. Discover now