my Daddy.prt41

8.4K 1.4K 212
                                    


وقتی بکهیون به سمتش حرکت کرد تقریبا تو جاش لرزید...گردن سفید و ماشمارلوییش توی پیراهن مشکی که زیادی به چشم چانیول آشنا میومد میدرخشید و وقتی نزدیکش رسید تقریبا تا جایی که یقه پیراهن از روی شونه هاش سر بخوره دکمه هاش رو باز کرد.
چانیول آهی کشید و با کلافگی چنگ محکمی به موهاش زد‌.
_هیچ میدونی داری چیکار میکنی بک؟
پسر کوچکتر زبونش رو روی لبش کشید به لبه میز تکیه داد
_ددی میخوام تو بغلت بشینم...صندلیتو بده عقب تر.
لحن ملوسش باعث شد چانیول بدون اینکه خودش بفهمه صندلیش رو از میز کمی فاصله بده و درست وقتی بکهیون تو بغلش نشست و بین میز و چانیول گیر افتاد تازه به خودش اومد و توی ذهنش جیغ کشید"داری چه غلطی میکنی پارک؟ اون خیلی بهت نزدیکه"
چانیول از اون فاصله کم به چهره بی نقص بکهیون خیره شد و حاضر بود قسم بخوره قلبش مثل پسرای نوجوون شروع به تند تپیدن کرده و حقیقتا میترسید بکهیون بتونه صدای ضربان قلبش رو بشنوه.
چشمای مشکی و کشیدش، پوست سفید و لطیفش و گونه ها و لبای سرخش با موهایی که به طور آشفته رو پیشونیش ریخته شده بود انگار داشت بهش میفهموند که قلبش میتونه تند تر هم بتپه.
واقعا شرایط عجیبی بود...بکهیون با اون پیراهن گشادی که شونه های لختش رو بیرون مینداخت تو بغلش نشسته بود و فاک!...چوکر دور گردنش دیگه آخرش بود.
دست بکهیون روی بازوش کشیده شد و وقتی نگاهشون توی هم گره خورد پسر کوچکتر سرش رو نزدیک برد.
خب درک میکرد اگه چانیول شوکه شده بود و نمیتونست حرکتی کنه و البته که این دلیل نمیشد بکهیون نخواد از شرایطش سواستفاده کنه.
نگاهش رو بین چشمای چانیول و لبای نیمه بازش به چرخش انداخت و از همون فاصله کم با لحن ناله مانندی زمزمه کرد
_ددی...بیبی نیاز داره تا لمسش کنی.
حرکتی به باسنش داد و تونست برجستگی عضو چانیول رو زیر خودش حس کنه و همین نالش رو بلند کرد...در حال حاضر فقط یه بیبی هورنی بود و میتونست همین الانشم چانیول رو لخت کنه.
لبش رو زبون زد، دلش میخواست چانیول رو ببوسه اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه مرد بزرگتر فاصلشون رو از بین برد و لباش رو با حرص روی لبای سرخ بکهیون کوبوند.
باید اعتراف میکرد که بکهیون خوب بلد بود اینطور دیوونش کنه، با حرص به کمر ظریفش چنگی زد و همزمان با مکی که به لب پایین پسر کوچکتر زد کمی روش خم شد و باعث شد بکهیون برخورد کمرش با میز رو حس کنه.
دستش رو با هیجان دور گردن چانیول حلقه کرد و اونو بیشتر روی خودش کشید، بالاخره قرار بود اتفاق بیافته؟
با گاز دردناکی که چانیول از لبش گرفت ناله خفه ای کرد و چند لحظه بعد کم کم داشت حس میکرد امکان داره لباش از جا کنده بشن چون چانیول زیادی...فاک! اون زیادی خشن شده بود.
چانیول بدون جدا کردنه لباشون توی بغلش بالا کشیدتش و باعث شد تکیه بکهیون از میز گرفته بشه و حالا کاملا باز رو پاهای چانیول برگرده.
وقتی لباشون از هم جدا شد مرد بزرگتر متوجه تغییر سایز و متورم شدن اون لبای صورتی شد، همونطور که نفس نفس میزد به بکهیون که مثل یه گنجشک تو بغلش مچاله شده بود نگاه کرد و لباش رو به گوشش چسبوند.
_تو خیلی بی رحمی بک.
با صدای خشدار شده ای دم گوشش زمزمه کرد و وقتی هاله گوشش رو به دهنش کشید بکهیون به وضوح لرزید...به گردنش حساس بود و حتی برخورد نفسای چانیولم باعث میشد بخواد خودشو عقب بکشه و الان یخ کرده بود.
لبای مرد بزرگتر از گوشش فاصله گرفت و وقتی زبونش رو روی گردن بک لغزوند ناله عمیقی از بین لبای پسر کوچکتر خارج شد و لحظه بعد اون نقطه از گردنش بین لبای چانیول گرفته شده بود و بکهیون حس میکرد تمام جونش رو دارن از اون نقطه از بدنش بیرون میکشن‌ و همین کرختش میکرد...با اینکه درد داشت ولی یه لذت شیرینی هم بهش میداد.
سرش رو روی شونه چانیول گذاشته بود و درست دم گوشش ناله میکرد و دقیقا میدونست این ناله ها چه بلایی دارن سر چانیول بخت برگشته میارن چون چیزی که درست زیر باسنش بود حالا کاملا بیدار شده بود.
میتونست حدس بزنه ک حالا تا روی شونه های لختش پر از مارک های ارغوانی شده و وقتی سرش رو عقب کشید لبای چانیول از سر شونه لختش جدا شدن و باز لباشون روی هم قفل شد.
پسر کوچکتر چنگی به موهای چانیول زد و همزمان شروع به حرکت دادن باسنش روی عضو چانیول کرد....همه چیز زیادی سریع داشت اتفاق میافتاد انگار که یه فیلم رو گذاشته باشی رو دور تند!
با ضربه ای که زبون چانیول به لباش وارد کرد دهنش رو از هم باز کرد و با اینکار بوسشون عمیق تر شد.
کمی سرش رو کج کرد و لحظه بعد ناله های شهوتناکش توی دهن چانیول خفه میشد.
چلونده شدن دردناک لبش بین لبای قلوه ای چانیول بیشتر حس واقعی بودن بهش میداد.
کی باورش میشد پارک چانیول اینطور با بی قراری پسری که یه مدت اصرار داشت بهش بگه"هیونگ" رو میبوسید؟
‌وقتی لباشون از هم جدا شد برای چند ثانیه در حالی که هر دو نفس نفس میزدن بهم خیره شدن و چانیول با بستن چشماش این ارتباط رو قطع کرد.
"اون بچس...ممکن بعدا پشیمون بشه...اهمیت نده که چقدر خواستنی شده و فقط بذار که بره"
تمام این حروف پشت چشماش به حرکت دراومدن و لحظه ای که چشماش رو از هم باز کرد، حالت چهرش از اون شکل عاشقانه که انگار داره زیباترین چیز توی عمرش رو میبینه به شکل جدی تغییر کرد‌.
صندلیش رو عقب کشید و همزمان دستور داد
_برو بیرون بک.
چشمای پسر کوچکتر تقریبا با این حرف گرد شد...یعنی چی؟...اونا تا اینجا پیش اومده بودن و الان یعنی چی که بره بیرون؟
_نه ددی...تو خودت گفتی اگه تحریکت کنم منو به فاک میدی.
چانیولم دلش میخواست اون کارو انجام بده ولی یه چیزی گوشه ذهنش داد میزد"اون بچس...الان جوگیره ولی تو بچه ای مگه؟"
شاید برای همین پوزخند عصبی زد و یه تای ابروش رو بالا داد
_انقدر دلت میخواد؟
بکهیون لباش رو بیرون داد
_من فقط تو رو میخوام ددی...دوست دارم تو تنها کسی باشی که باهام از اونکارا میکنه.
با حالت کیوتی گفت و سرش رو پایین انداخت...لبای متورم و پوست سفیدش که حالا به خاطر گزیده شدن بین لبای چانیول سرخ شده بودن داشتن به سمت خودشون دعوتش میکردن ولی چانیول باز جلو خودشو گرفت و سعی کرد خودشو عقب بکشه‌.
_تو بچه ای بک.
و همین کافی بود تا پسر کوچکتر تقریبا بترکه...با حرص از روی پاهای چانیول اومد پایین و با حرص سمت در حرکت کرد ولی لحظه آخر به سمت مردی که کلافگیش از سر و روش میبارید برگشت و انگشت اشارش رو به نشونه تهدید جلوش تکون داد
_ دیگه سمتت نمیام...تو هم برو ریشه کنی کن که شاید از نوادگان حضرت مسیح باشی ددی.
آخر حرفش برابر شد با کوبیده شدن در اتاق..‌‌‌‌.بکهیون واقعا به غرورش برخورده بود.
همه توی مدرسه جون میدادن تا یه لحظه باهاش لاس بزنن و اونوقت چانیول چه مرگش بود؟
بک اونطور خودش رو بی دفاع در برابرش قرار داده بود و چانیول حرف از سن و سال میزد؟
خودش رو روی تخت انداخت و چشماشو بست...دیگه تا وقتی ۱۸ سالش بشه به اون پارک چانیول لعنتی نزدیک نمیشد ولی بهش اجازه میداد تو حسرت بسوزه.

My DaddyWhere stories live. Discover now