my daddy prt 2

10.9K 1.5K 126
                                    

چشمای درشت مشکیش کنکاش گرانه دور تا دور خونشون چرخید.

پذیرایی تنها با یک دست کاناپه توسی رنگ پر شده بود...کاغذ دیواری های صورتی نشون میداد که مادرش چه قدر سعی کرده تغییری برای عوض شدن حس و حالش انجام بده و به طرز عجیبی احساس بی مصرف بودن میکرد!

اون پدر مادرش رو در حد مرگ دوست داشت ولی تو این بیست و پنج سالی که زندگی کرده بود هیچ وقت برای خانوادش مفید واقع نشده بود!

همیشه از صبح تا شب داشت خودش رو تو اتاقش با سیل درس و تکالیفش خفه کرده بود و هیچوقت هم به اینکه چه کسی شب زباله ها رو بیرون میذاره یا وقتی که مادرش کمر درد داشت کی ازش پرستاری میکرد اهمیتی نمیداد!

همیشه به فکر خودش و آیندش بود، شاید به خاطر همین اون عذاب وجدان کهنه چندین سال روی قلبش سنگینی می‌کرد!

دستای عرق کردش رو رویه شلوارش کشید و درحالی که داشت مینشست پرسید.

_بابا کجاست؟!

«چقدر همه چی تغییر کرده!»
این فکری بود که توی سرش پیچید و کم کم ذهنش یه تصویر مبهم از آخرین باری که خونشون رو دیده بود جلوی چشم هاش به نمایش گذاشت.

دیگه خبری از مبل های راحتی نارنجی رنگشون نبود و به جای لوستر بزرگی که داشتند حالا یه لامپ‌ کم مصرف به ساده ترین شکل ممکن بسته شده بود.

گلدون بزرگ گوشه پذیرایی جاش رو با یه تلفن و میزتلفن عوض کرده بود و چان مطمئن بود مادرش با این تلفن روزی هزار بار بهش زنگ میزنه!

با تکونی که خورد از افکارش بیرون کشیده شد و با حواس پرتی به چهره بامزه بکهیون که حالا تو دوسانتیش بود زل زد و لحظه بعد از ترس کمی تو جاش پرید!

دستش رو رویه قلبش گذاشت.

_آیشش...ترسیدم!

از دهنش در رفت و باعث شد پسرکوچکتر به جای قبلیش که پنج سانت ازش فاصله داشت برگرده و در حالی که رو مبل چهارزانو نشسته بود به سمتش مایل بشه.

_ببخشید...نمیخواستم بترسونمت..فقط پرسیدی بابا کجاست منم چند بار گفتم که رفته خرید ولی انگار حواست پرت بود!

بک داشت باهاش غیر رسمی حرف میزد و همین باعث شد برای یه لحظه ابروهاش بالا بپره و بعد لبخند بزنه..صداش زیادی بامزه نبود؟!

اون بچه به شدت خوشگل بود و مردبزرگتر از همون لحظه اول که نگاهشون بهم گره خورده بود از اینکه الان یه برادر کوچک تر داره چشماش به وضوح برق خوشحالی زده بود خوشحال بود...البته که از افکار شیطانی بکهیونی که حالا مثله پاپی ها بهش زل زده بود خبری نداشت!

دستش به سمت موهای نرم و قهوه ای رنگ بک لغزید و با لبخند مهربونی گفت.

_اشکال نداره داداش کوچیکه!...هیونگ یادت نره صدام کنی من آرزوش رو دارم!

My DaddyWhere stories live. Discover now