my Daddy prt38

8K 1.4K 310
                                    

پاهاشو رو هم انداخت و سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش کرد.
پوزخندی رو لبش نشست و به بادیگاردش نگاهی انداخت
_تونستی بفهمی بینشون چیه؟
مردی که درست روبه روی میزش ایستاده بود سری تکون داد و با چشماش به هر جایی جز چشمای رییسش نگاه کرد
_بله آقای کیم...اونا خیلی با هم صمیمین!
ابروهای مرد میانسال بالا پرید
_یعنی چی؟
بادیگارد آهی کشید...میدونست اون مرد بالاخره میفهمه
_قربان...اونا با هم رابطه ای بیشتر از برادری دارن.
این حرف کافی بود که چهره مرد میانسال تاریک بشه و تو جاش تکیه بزنه...د هر حال از اولم یه شکایی کرده بود.
_که اینطور!
زیر لب زمزمه کرد و باز به بادیگاردش نگاه کرد
_بازم زیرنظر بگیرتش(روی میز خم شد)...البته اینبار فقط پسره رو!

_________________________

بکهیون حس میکرد داره تو ابرا زندگی میکنه...دیشب اصلا نتونسته بود برای یک لحظه هم چشماش رو روی هم بذاره.
لبخندش عمیق تر شد و با ذوق پتوش رو بغل کرد و چند بار تو جاش غلتید.
چطور میتونست باور کنه؟...الان چانیول بره خودِخودش بود؟...گاد اینجا حتما یه دنیای صورتی و پشمکی با کلی اکلیل معلق در هوا بود.
با تقه ای که به در اتاق زده شد چشماش گرد شد و تمام افکاری که بالا سرش شکل گرفته بودن بهم ریخت، سر جاش سریع نشست.
چند تا پلک گیج زد و با باز شدن یهویی در سریع پتوش رو روی سرش کشید و دوباره دراز کشید...خب اول صبح قیافش خیلی پف کرده بود و نمیخواست چانیول اینطوری ببینتش، در هر حال الان همه چیز فرق میکرد.
میترسید کوچکترین اتفاقی باعث بشه چانیول پشیمون بشه و ترکش کنه...خب اون زیادی احمق بود؟
مرد بزرگتروقتی دید بکهیون خوابیده حقیقتا سوپرایز شد.
چشماش رو کمی ریز کرد و با پی بردن به اینکه نفسای پسر زیرپتو اصلا منظم نیست اخماش تو هم رفت.
دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد
_بک..میدونم بیداری.
میتونست چشمای گرد شده پسر ریز جثه ای که زیر پتو پناه گرفته بود رو ببینه و همین باعث میشد خندش بگیره.
با حرکت ریزی که اون توده رو تخت خورد لبخندش رو از رو صورتش پاک کرد و وقتی بکهیون تو جاش نشست فقط پتوش رو جوری کنار کشید که چشماش معلوم بشه و وقتی ابروهای چانیول بالا پرید واقعا خوشحال بود که مرد بزرگتر نمیتونه گونه های سرخش رو ببینه.
چطور میتونست در لحظه اینطور جذاب باشه؟...حس میکرد برای اولین بار داره میبینتش و قلبش پیچ شیرینی خورد.
_این چه وضعشه بک.
با صدای چانیول از تحلیل چهرش دست برداشت و لباش رو ورچید.
_برو بیرون خودم میام.
_نمیخوای بذاری ببینمت؟...چه گندی رو قیافت بالا آوردی؟...آبله زدی؟
چانیول با نگرانی تند تند پشت سر هم پرسید و چشمای بکهیون گرد شد، دهنش چند بار باز و بسته شد واو!..چانیول چطور میتونست مثل بچه ها رفتار کنه؟
سعی کرد به تیکه شیرین حرفش که گفت"نمیخوای بذاری ببینمت" فکر نکنه و فقط یه بهونه کوفتی سر هم کنه.
"نه خیر چون موهام مثل لونه پرندس و چشمام پف کرده و فکر کنم آب دهنمم گوشه لبم خشک شده"
تو دلش جواب چانیول رو داد و در آخر فقط مظلوم شده نالید
_اگه بری زود میام بوخودا.
چانیول آهی کشید و نیش پسر کوچکتر باز شد و فقط کافی بود که در اتاق بسته بشه که سریع پتو رو بندازه کنار و به سمت حموم شیرجه بزنه.
همیشه فکر میکرد کسایی که تو روز اول یه رابطه شیرینن صبح با صدای دوست پسرشون بیدار میشن و قهوه گرمو ازشون میگیرن و کوفت میکنن....ولی خودش!...این چه وضعش بود.
لباس خواب نخی خرسیش رو از تنش خارج کرد و وقتی زیر دوش آب گرم ایستاد ناله ای بی اختیار از بین لباش خارج شد...این خیلی خوب بود!

My DaddyWhere stories live. Discover now