my Daddy prt4

7.2K 1.2K 76
                                    

بک با ذوق تو جاش تکون میخورد و از پشت پنجره ماشین مدل بالای ددیش همه چیز رو بیش از اندازه زیبا میدید!

مثل دخترهای پانزده ساله حس میکرد تمام دنیا صورتی شده...حتی وقتی از خواب بلند شده بود حس میکرد زیادی خوشگل شده و وقتی هم که تو شهر قدم میزد تا به دفتر چانیول برسه برخلاف هوای آلوده و بوق ماشین ها و دعوای زن و شوهری که همین سوار تاکسی شد اتفاق افتاد از نظرش همه چیز زیبا و صورتی و اکلیلی بود!

شاید اگه از بکهیون ریزه میزه ای که حالا تو صندلی  ماشین چان فرو رفته بود میپرسیدن که بهترین روز زندگیت تا به الان چه روزی بوده مطمئنا داد میزد"امروز"!

بک با نیشی که الکی باز شده بود و خودش هیچ کنترلی در جمع کردنش نداشت به سمت چانیول چرخید...دلش میخواست بدون ترس مرد روبه روش رو ددی صدا کنه اما خب مطمئنا همچین اتفاقی در این زمان غیر ممکن بود!

وقتی که چان سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد سرش رو برگردوند و با دیدن چشم های براق بک که داشت بدجور برق میزد لبخندی رو لبش نشست و با خودش فکر کرد.

"لابد خیلی ذوق زده شده که قرار ببرمش شهربازی"

اما خب اگه مرد پشت فرمون میفهمید که اینهمه ذوق زدگی و برقی که تو چشمای پسر کوچکتر میدرخشه به خاطر خودش نه شهربازی بدون شک همین الان تصادف میکرد و دیگه هم دوست نداشت زنده باشه!

______∆________∆_________∆________∆______
______∆________∆_________∆________∆______

با چشمای درشتش از پشت درخت کهنسالی، به نیمکتی که چند متر اونورتر بود خیره شد...در اصل نیمکت مسئله اصلی نبود آدمایی که رو نیمکت نشسته بودن مسئله بودن!

کیم کای در حالی که دستش رو دوره گردن دوست دخترش انداخته بود همزمان داشت باهاش صحبت میکرد و انقد صورتاشون به هم نزدیک بود که کیونگسو مطمئن بود کای هروقت که میخواست لب هاش رو برای صحبت کردن تکون بده به لب های درشت دختر برخورد میکرد و هیچ کس مثل دی او اون حجم از عوضی بودن کیم جونگین رو نمیتونست درک کنه...چرا که کیونگسو عوضی بودن اون آدم رو نه تنها درک کرده بود بلکه کاملا حسش هم کرده بود و مطمئن بود کای الان اون دختر رو داره لخت تصور میکنه!

نگاهش رو از اون کسی که معتقد بود یک انگل اجتماع به تمام معناس گرفت،نفسش رو بیرون داد و با کلافگی به درخت تکیه زد و لحظه بعد رو چمنا نشست!

باید میرفت و به خانوم ری جین میگفت.

"هی کونی!عوض اینهمه سال که خون ما رو تو شیشه کردی کمی هم به تربیت پسر کونی ترت توجه میکردی بد نبود...چون قرار یکی از پسرای خوب خوابگاهت رو به فاک بده و تو دیگه نمیتونی منو بفرستی کلیسا چون تا اونموقع این پسر فاکی جنابعالی منو کشته و احتمالا موریانه ها دارن جنازم رو تجزیه میکنن"

My DaddyWhere stories live. Discover now