MY DADDY.PRT43

8.7K 1.5K 304
                                    

در حالی که سعی میکرد لبخند روی لباشو پنهون کنه  رمز درو زد و داخل شد.
به شدت دلش برای بکهیون تنگ شده بود و‌بهش راجب این که قراره به این زودی برگرده چیزی نگفته بود چرا که دلش میخواست چهره سوپرایز شده اون پاپی کوچولو رو ببینه.
با ذوق کفشاش رو با سرپایی های جلو در عوض کرد و وقتی داخل پذیرایی شد دهنش که برای صدا کردن بکهیون باز شده بود همونطور باز موند چون دقیقا چیزی که داشت میدید زیاد از حد نابود کننده بود.
بکهیون بدون شلواری با یه پیراهن اور سایز توی بغل کریس نشسته بود و داشت بستنی میخورد.
_اوه چانیول شی اومدی؟
با لحن بی تفاوتی گفت و همزمان دسته گل رز های صورتی که دستش بود روی زمین افتاد و با گیجی چند تا پلک زد‌...پس حس خیانت یه همچین چیزی بود!
_د...داری چه غلطی میکنی؟
دستای کریس دور کمر ظریف بکهیون پیچ خورد و با لبخند کجی به مرد بزرگتر نگاه کرد
_وقتی تو بلد نیستی از اون دیک توی شلوارت استفاده کنی دلیل نمیشه بقیه هم بلد نباشن.
بکهیون خنده ای کرد و دستش رو دو طرف صورت کریس گذاشت و لپاش رو کشید.
_آیگوووووو این پسر چقدر شیرینهههه.
_خفه شو اصلانم شیرین نیست.
چانیول تقریبا داد زد و یهو تو جاش پرید.
با چشمای گرد شده به فضای تاریک اتاقش خیره شد...جز صدای بلند نفساش چیزی رو نمیشنید و همین خوب بود نه؟...یعنی خواب بود؟
نفسش رو با صدا بیرون داد و دستی بین موهاش کشید و تو جاش خم شد و چراع خواب رو روشن کرد.
در حالی که ذهنش بدجور مشغول بود لیوانش رو پر از آب کرد و یه نفس سر کشید
"وقتی تو بلد نیستی از اون دیک توی شلوارت استفاده کنی دلیل نمیشه بقیه هم بلد نباشن."
این صدا تقریبا تموم ذهنش رو درگیر کرده بود...بلد بود چطور از اون چیزی که تو شلوارشه کار بشه‌‌ و فاک واقعا داشت بهش فکر میکرد؟
آهی کشید و سرش رو روی بالشت کوبوند و مچ دستش رو روی چشماش گذاشت و سعی کرد ذهنش رو آروم کنه...بکهیون الان داشت چیکار میکرد؟

______________________________

تو جاش غلتی زد و با برخورد به کسی ناله ای سر داد‌و یکی از چشماش رو باز کرد ،با دیدن لوهان که با دهن نیمه باز خوابیده بود آهی کشید و یکی از پاهاش رو روش انداخت و چشماش رو بست و عمیق تر به خواب رفت.
مطمئنا چانیول اگه توی این وضعیت میدیدتش به اون خواب جذابش فاک نشون میداد.
پس زمینه مغزش یهو اسم چانیول رو تقریبا جیغ زد و باعث شد چشماش سریع باز بشن.
ممکن بود امروز بیاد نه؟
سریع تو جاش نشست و دستی به موهایی که بالا سرش سیخ شده بودن کشید و از تخت تقریبا شیرجه زد پایین.
گوشیش رو برداشت و تند تند دنبال شماره چانیول گشت...نمیدونست اونجا ساعت چنده و اهمیتم نمیداد.
با دیدن اسمش لبخند گشادی زد و چشمای پف کردش برقی زدن.
سریع تماس رو وصل کرد و موبایلش رو به گوشش چسبوند.
نیم نگاهی به چشمای بسته لوهان انداخت، خب دوستش گناه نکرده بود که بخواد لوس بازی های بکهیون برای ددیش رو بشنوه و از خواب بیدار شه پس لحظه بعد بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کنه سریع از اتاقش بیرون رفت و مستقیم داخل اتاق چانیول شد.
خودشو روی تختش انداخت و به صدای چهارمین بوقی که میخورد گوش کرد...پس چرا برنمیداشت؟
_بله؟
با شنیدن صدای چانیول با خوشحالی بالشت اضافی کنارش رو بغل زد
_سلام چنیورییییی.
با لحن کیوتی گفت و همزمان اونطرف(پشت خط) چانیول با زور سعی کرد غذاش رو فرو ببره و لبخند ضایعی به همکاراش بزنه.
_ببخشید یک لحظه.
سریع از پشت میز بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رستوران رفت.
_اوه...بک خوبی؟
_اوهوووم تازه از خواب بیدار شدم.
با صدایی که به خاطر خواب خشدارتر و به مراتب کیوت تر شده بود لب زد و باعث شد لبخندی رو لبای مرد پشت خط بنشینه.
از توی آینه سرویس بهداشتی نگاهی به خودش انداخت و کمی گره کرواتش رو مرتب کرد
_پس صبح بخیر.
_میسی ددی ای کاش پیشم بودی تو بغلت میخوابیدم البته تختتم بوی خودتو میده...دوسش دارم.
چانیول چندتا پلک گیج زد، عرق سردی که درست روی کمرش نشسته بود رو حس میکرد و لعنت بهش!...بکهیون حق نداشت اینطور با کلمات بازی کنه   چون الان واقعا باید با گوشای سرخ شدش چه غلطی میکرد؟
_زود میام....کم مونده.
با بدبختی جواب داد و ناله بکهیون کل گوشاش رو پر کرد
_یعنی چی؟.....امروز نمیای؟
چانیول پوکر شده آهی کشید
_من دیروز رفتم بک!
_جدی؟!
لحن متعجب بکهیون باعث شد لبخندی روی لباش بنشینه.
_بله.
_ولی من حس میکنم صدساله ندیدمت...چرا حسش اینطوریه؟
_کیوت.
چانیول همزمان با تکخنده ای که کرد گفت و صدای اعتراض آمیز بکهیون بلند شد
_اصلنشم باهات قهرم...ولم بوکون بی ادب.
یه تای ابروی چانیول بالا پرید و به سنگ مرمر پشت سرش تکیه زد
_اینجا یکی میخواد گریه کنه؟
_نه خیرشم اصلا قطع میکنم.
و لحظه بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب چانیول باشه تماس رو قطع کرد و باعث بالا پریدن ابروهای مرد بزرگتر شد هر چند کم کم لبخند کجی روی لبش شکل گرفت و وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد عوض شدن حال و هواش کاملا حس میشد.
_دوست دخترت بود؟
یکی از همکاراش با نیش باز پرسید و چانیول حین نشستن پشت میز برای چند لحظه چند تا پلک متعجب زد و به آرومی جواب داد
_اوه..بله.
همزمان با صدای سوتی که توی گوش چپش پیچید خندش رو قورت داد...انگار اون فسقلی داشت قبرش رو میکند.
_باید برم برای زنم یه هدیه بخرم.
_اوه منم!
توجه چانیول جلب شد
_چه هدیه ای؟
با تعجب پرسید و مرد میانسال شونه ای بالا انداخت
_هر چی..اگه براش نبرم خیلی ناراحت میشه.
_تو نمیخری چانیول؟
صدای مردی که کنارش نشسته بود بلند شد و چانیول بیچاره چند تا پلک گیج زد و کم کم نیشش باز شد
_اون فقط میخواد من برگردم پیشش حرفی از هدیه نزد.
_بدتررررر....الان داره امتحانت میکنه!
همون همکار زن ذلیلش انگار که جنی روحی دیده باشه با ترس گفت و چانیول با چهره متعجبی پرسید
_جدی؟
_البتههه...تو زنا رو نمیشناسی وقتی چیزی نمیگن یعنی یه عالمه حرف تو ذهنشونه که انتظار دارن تو اونا رو بفهمی و بهشون عمل کنی.
_عاااا...بله حق با شماست.
با لبخند فِیکی گفت و تیکه ای از استیکش رو داخل دهنش گذاشت...در هر حال بکهیون که زن نبود!

My DaddyWhere stories live. Discover now