my daddy prt31

7.7K 1.4K 303
                                    


بکهیون با حس تغییر درجه رنگ چانیول سعی کرد دستش رو عقب نکشه و به سمت اتاقش فرار نکنه.
چانیول چونه پسر کوچکتر رو رها کرد و چند قدم عقب تر باعث شد روبه روی بکهیون به دیوار تکیه بزنه.
_داری دیوونم میکنی بچه.
با حرص زیر لب زمزمه کرد و بکهیون شونه ای بالا انداخت و با حس گرمایی که یهو به سراغش اومد حین اینکه پیراهنش رو از تنش درمیاورد جواب داد
_من بهت هشدار دادم که نزدیکم نشی.
نیم نگاه کوتاهی به چانیول کافی بود که متوجه کلافگیش بشه...پوزخندی زد و چند قدم دور شده بود که یهو ایستاد و هودیش رو روی زمین انداخت.
_میدونی من الان چی میخوام چانیول شی؟
پسربزرگتر که سعی در کنترل ضربان قلبش داشت نفسش رو بیرون فوت کرد و جواب داد
_چی؟
_ازت کتک بخورم.
چشمای چانیول گرد شد و وقتی بکهیون به سمتش حرکت کرد و با چشمایی که به خاطر خط چشمش کشیده تر و به مراتب فریبنده تر دیده میشد بهش خیره شد...در لحظه ورق برگشته بود، باورش نمیشد الان داره کم میاره.
بکهیون پوزخندی زد و کمی رو پاهاش بلند شد و نیم نگاهی به چشمای درشت چانیول انداخت و لحظه بعد یقه پیراهنش رو بین انگشت های ظریفش فشرد و لباش رو جوری به لبای نیمه باز و قلوه ای اون مرد کوبوند که انگار به تشنه ای یه لیوان آب داده باشن،بکهیون واقعا حس میکرد که مست شده...چرا باید اینکارو میکرد؟
دستش رو دور گردن مرد بزرگتر حلقه کرد و چنگ کوتاهی به موهاش زد و باعث شد چانیول به خودش بیاد
با چشم های گرد شده به چشمای بسته اون بچه خیره شد و سعی کرد شرایط رو وارسی کنه...بکهیون مست بود و داشت اونو میبوسید؟
کم کم دستای بکهیون از دور گردنش باز شد به دستای بی جون چانیول که کنار بدنش افتاده بود چنگ زد و اونا رو روی پهلوهای لخت خودش گذاشت.
ارتباط دست چانیول با پوست لخت بدنش باعث شد بعد از مکیدن لب پایین مرد بزرگتر ناله کوتاهی کنه و همزمان با شدت پس زده بشه.
وقتی کمرش به دیوار برخورد کرد
صورتش از درد جمع شد و همین که سرش رو بالا گرفت با دیدن چشمای قرمز چانیول فاتحه خودش رو خوند.
_فقط بهم نشون بده چقدر میتونی بد باشی چانیول...اگه منو ببوسی دیگه چیزی ازت نمیخوام.
چند لحظه همه چیز در سکوت فرو رفت و وقتی چانیول فاصلشون رو از بین برد و با دستاش  دو طرف صورت کوچولوش رو گرفت قلبش تپش رو فراموش کرد و لحظه بعد وقتی چانیول لباش رو بین دهنش کشید باعث شوک زدگیش شد.
پارک چانیول داشت اون رو میبوسید؟
مرد بزرگتر خودش هم نمیدونست چرا اینهمه عصبیه؟...شاید به خاطر لمس های زیرزیرکی کریس روی بدن بکهیون یا بی توجهی هایی که این مدت نسیبش شده بود، در هر صورت بوسش پر از خشم بود و در حالت عادی صد سال سیاه هم اینکارو نمیکرد ولی الان انقدر عصبی بود که تنها کاری که به ذهنش اومده بود این بود که بکهیون رو جوری ببوسه که حس بدی بهش بده....البته که قرمزی لباش هم اون لحظه بدجور به چشماش اومد.
وقتی دست بکهیون دور گردنش حلقه شد به طور غیرارادی به پهلوی لخت و نرم بچه تو بغلش چنگ عصبی زد و لحظه ای که ناله بکهیون بین دهنش خفه شد زبونش رو داخل دهن کوچولوش سر داد...بکهیون خوشمزه بود...بوی خوبی میداد و دهنش...نباید مزه تلخی الکل رو میداد؟
چرا اینهمه شیرین بود؟...اخم بین پیشونیش پررنگ تر شد و بدون اینکه اصلا متوجه باشه چه کاری داره میکنه.
همزمان با مکیدن زبونش چنگی به باسن پسرکوچکتر که توی اون شلوار جین تنگ بدجور به چشم میومد زد و با اینکار بکهیون پاش رو دور کمر مرد بزرگتر حلقه کرد...واقعا سبک بود.
حالا در حالی که دستاش دور گردن و پاهاش دور کمر چانیول حلقه شده بود و خودش بین دیوار و اون مرد گیر افتاده بود در حال بوسیده شدن بود و خب....چی از این بهتر؟
هنوز لذتی که تو قلبش پیچ میخورد رو حس نکرده بود که در خونه به صدا در اومد و این صدا درست مثل صدایی بود که یه نفر رو از خواب بیدار کرده باشه،حداقل چانیول که همچین حسی داشت.
چون سریع عقب کشید و لحظه ای که کاملا از بکهیون جدا شد با حرص دستی بین موهاش کشید و با صدای خشدار شده ای دستور داد
_برو اتاقت.
"فاک...اون واقعا ددیه"
بکهیون با خودش فکر کرد ولی در ظاهر چرخی به چشماش داد و بعد از کشوندن زبون صورتیش روی لبای سرخش زمزمه کرد
_تحریک کننده بود.
در برابر چشمای چانیول که ازشون آتیش میبارید خم شد و پیراهنش رو برداشت و همزمان با بستن در اتاقش چانیول هم در خونه رو باز کرد.
رزی با خستگی نگاهی بهش انداخت و لبخند کوتاهی زد.
_فکر کردم شب میمونی.
چانیول در حالی که کنار میرفت تا دوست دخترش داخل بشه گفت و جواب بی حوصله ای تحویل گرفت.
_نرفته بودم پیش مادرم.
ابروهاش بالا رفت و بعد از نیم نگاهی که ناخواسته به در اتاق بکهیون انداخت پرسید
_پس کجا بودی؟
رزی کفشاش رو با سرپایی هاش عوض کرد
_رفته بودم دیدن یکی از مدل های بین المللی.
_برای چی؟
_بهم چندتا پیشنهاد کار داد.
_چرا از اول اینو نگفتی؟
به خاطر اینکه از قبل عصبی بود با لحن حرصی شده ای پرسید و وقتی نگاه متعجب رزی روش نشست با حرص زبونش رو روی لبش کشید و طعم رژلب توت فرنگی بکهیون تو دهنش پیچید.
_لعنت.
با حرص زمزمه کرد و به سمت دوست دخترش رفت
_لطفا دیگه بهم دروغ نگو.
و قبل از اینکه رزی بفهمه چه اتفاقی افتاد چانیول به سمت اتاقش رفت و لحظه بعد در حالی که کاپشن مشکی رنگی تنش کرده بود از خونه خارج شد.
چانیول هیچوقت در این حد عصبی نمیشد که خونه رو ترک کنه...البته که دختر بیچاره نمیدونست تا قبل از اومدنش چه اتفاقاتی در جریان بوده.
_________

My DaddyWhere stories live. Discover now