My Daddy.prt48

6.6K 1.4K 215
                                    


شلوار جین تنگش رو تنش کرد و بعد از پوشیدن پیراهن بافت گشاد سفیدش پالتو مشکیش رو از روش پوشید.
نیم پوت مشکیش رو پاش کرد و دفترچه و کارت اعتباریش رو برداشت، نگاهی به خودش جلوی آینه انداختو از اتاقش خارج شد.
_من دارم میریم بیرون.
بعد از تقه ای که به در اتاق چانیول زد گفت و بدون اینکه داخل بشه سمت در خروجی پاتند کرد.
امکان اینکه چانیول بیاد و سوال پیچش کنه زیاد بود و بکهیون میترسید در آخر همه چیز رو لو بده!
اما خب چانیولی که چند دقیقه پیش دستش رو روی چشماش گذاشت و بعد از خمیازه خسته ای که کشید خواست از پشت میز بلند شه با صدای بک چشماش پرید بیرون و کل خستگیش فراموشش شد.
داشت میرفت بیرون؟
جوری از پشت میز به سمت بیرون شیرجه زد که نزدیک بود با مخ پخش زمین بشه.
_کجا داری میری؟
وقتی در اتاقش رو باز کرد سریع پرسید و بکهیونی که داشت کفشش رو از جاکفشی برمیداشت برای چند لحظه چشماشو بست و وقتی به سمت مردبزرگتر برگشت با سردی تمام جواب داد
_دارم با لوهان میرم‌ خرید.
چانیول نگاه متعجبش رو از شلوار تنگ بک و صورت آرایش کردش گرفت و نفسش رو بیرون داد
_بدنت درد نمیکنه؟
_نه خوبم!
نگاهش رو با بی تفاوتی از چهره مضطرب چانیول گرفت و بعد از برداشتن کفشاشو پوشیدنشون از خونه خارج شد.
"فاک فاک فاک چرا مثل ماست اینجا وایستادی و نتونستی حرفی بزنی؟"
با کلافگی دستی بین موهاش کشید و سریع به سمت در خروجی دوید و وقتی بازش کرد بکهیون رو دید که داخل آسانسور شده
_هی بک...صبر کن من میرسونمتون!
با لحنی که سعی میکرد جدی باشه گفت ولی پسر کوچکتر قبل از اینکه درای آسانسور بسته بشه جوابش رو تقریبا تو صورتش کوبوند
_اگه لازم بود بهت میگفتم چانیول شی!
در های آسانسور بسته شدن و بکهیون تا لحظه آخر نگاهش رو از اون دوجفت چشم درشت و براق نگرفت و خب...فقط کافی بود در آسانسور بسته بشه تا سر جاش وا بره و دستشو رو قلبش بذاره
_دیدی چطوری نگرانت شده بود
"خودتو جمع کن بکهیون"
اون نیمه دیگش که زیاد اهل احساسات صورتی و اکلیلی نبود سرش غر زد ولی این دلیل نمیشد که بکهیون نیشش رو جمع کنه و به لبای آویزون شده چانیول فکر نکنه!
از جاش بلند شد و با دستش رو لپاش زد
_باید دووم بیاری بک...تو میتووونی فایتینگ!
جلوی آینه برای خودش فایتینگ نشون داد و وقتی به طبقه مورد نظرش رسید از آسانسور خارج شد بی خبر اینکه چند طبقه بالا تر چانیول بخت برگشته جلودر خشکش زده بود.
"کجا رفت؟...نکنه براش اتفاقی بیافته؟...چرا باهام اینطور رفتار کرد؟...چرا شلوارش اونهمه تنگ بود؟...اصلا لوهان باباش مگه منحرف نیست؟"
همه این افکار توی سرش موج میزدن و نمیتونست کاری کنه.
نفسش رو بیرون داد و وقتی داخل خونه شد به خودش امیدواری داد
_تو نباید محدودش کنی چانیول!
وقتی در و پشت سرش بست به ساعت نگاه کرد و آهی کشید
_بهتره قبل از تاریکی هوا برگرده.
با شونه های خمیده داخل پذیرایی شد و همین که روی کاناپه نشست به خودش غر زد
_از صبح رفتی توی اون اتاق کوفتی داری کار میکنی...لابد ناراحت شده دیگه...خب حق داره...ولی من برنامه داشتم ببرمش بیرون!
لباش آویزون شدن و کنترل رو از روی میز برداشت
_بهتر بود قبلش بهش میگفتی!
آهی کشید و چشماش رو گرد و بدون توجه به برنامه ای که در حال پخش بود به خودش جواب داد
_من فقط میخواستم سوپرایزش کنم.
این خوددرگیری چیزی بود که خودشم میدونست در چه حد احمقانست ولی توی این شرایط واقعا دست خودش نبود!
پاش رو روی پاش انداخت و دست به سینه شد
_منتظرش میمونم!

My DaddyWhere stories live. Discover now