My Daddy.prt62

4.5K 1K 224
                                    

شاید اولین بار بود توی این چهل سال، همسرش رو اینطور بی قرار میدید جوری که همش تو فکر فرو میرفت، زیر لب کلماتی نامفهوم رو زمزمه میکرد و بعد آه میکشید واقعا بی سابقه بود!

_اتفاقی افتاده عزیزم؟

خانوم پارک که تا قبل از این مشغول خورد کردن سبزیجات بود، با شنیدن صدای همسرش سریع به خودش اومد و به سمتش برگشت.

_نه چیزی نیست!

لبخند اطمینان بخشی زد، هر چند فِیک بودنش از اون فاصله هم قابل تشخیص بود.

_بکهیون کجاست؟

لحن ملایم آقای پارک باعث شد همسرش آه دوباره ای بکشه، خیلی فکر کرده بود و در آخر به این نتیجه که اول و آخر باید این مسئله رو به شوهرش میگفت رسیده بود.‌‌...اگه پای این بیماری کوفتی وسط نبود بدون لحظه ای مکث بیانش میکرد ولی حالا...همه چی فرق داشت و حس میکردم بیان هر کلمه ای ممکنه اشکش رو دربیاره.
از اینهمه تقلا و وانمود کردن به خوشبختی خسته شده بود...چطور میتونست بیخیال همسرش بشه؟
حالا بکهیون و چانیول هم به بدبختیاش اضافه شده بودن و جوری که حس میکرد یه وزنه دو تنی رو شونه هاش داره سنگینی میکنه میتونست دیوونش کنه.

_من...نمی‌دونم باید چیکار کنم.

خانوم پارک با رها کردن چاقو روی میز و پایین انداختن سرش تقریبا نالید و متوجه نگاه غمگین همسرش نشد.
چند لحظه بعد تو آغوش آدمی که حالا نمیتونست مثل گذشته اونطور سفت بغلش کنه فرو رفت و همین یه محرک برای تحریک چشماش شد تا قطره اشکی که به زور فرار کرد راه رو برای بقیه اشک ها باز کنه و لحظه بعد تقریبا صدای هق هقش کل خونه رو برداشته بود.
آقای پارک بیچاره نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه، بنابراین فقط با نوازش آروم کمر همسرش و بوسیدن هر از گاهیِ موهاش سعی داشت کمی آرومش کنه.
_چانیول و بکهیون کاری کردن؟
بعد از چند لحظه که صدای بلند گریه جاش رو به فین فین های هر ثانیه یکبارش داد با همون صدایی که انگار همیشه آرامش داره پرسید و خانوم پارک نفسش رو بیرون فرستاد.

_چانیول کاری نکرده....همه چیز زیر سر اون پسر بچست!

_عشق دو طرفست عزیزم....پس هر دو به یک اندازه مقصرن!

چشمای خانوم پارک گرد شد و با تعجب خودش رو عقب کشید تا بتونه همسرش رو بهتر ببینه.

_تو از...از کجا میدونی؟

_چانیول باهام صحبت کرد.

آقای پارک بدون اینکه ذره ای انگار مسئله مهمی باشه گفت، حالا اشک های خانوم پارک بند اومده بود و با شگفتی داشت به همسرش نگاه میکرد.

_چ...چی گفته بود؟

صندلی کنارش عقب کشیده شد و همسرش کنارش نشست و دستش رو بین دستاش گرفت.

My DaddyWhere stories live. Discover now