my Daddy.prt53

5.5K 1.3K 323
                                    

کش و قوسی به بدنش داد و بعد از بیرون دادن نفسش به ساعت نگاهی انداخت.
امشب میخواست کمی زودتر به خونه بره تا با بکهیون برن پیست اسکی.
حقیقتا این چیزی بود که خودش امروز به ذهنش رسیده بود و بکهیون کاملا ازش بی خبر بود.
_برم دنبالش.
با عقب دادن صندلیش زمزمه کرد و وقتی از جاش بلند شد قبل از اینکه بخواد کتش رو برداره تلفن روی میزش به زنگ دراومد.
یه تای ابروش رو بالا انداخت...امروز برای بعد از ظهر به بعد همه جلسه هاش رو کنسل کرده بود تا با بکهیون وقت بگذرونه.
شاید منشیش اشتباه کرده بود؟
آه کلافه ای کشید و به تلفن چنگ زد و وقتی به گوشش رسوند سعی کرد لحنش ترسناک نباشه.
_بله؟
_آقای پارک خانومی اومدن به دیدنتون...میگن بگم رزی خودتون میشناسید.
خب...ابروهای چانیول بیشتر از این نمیتونست بالا بره.
رزی  اینجا چیکار میکرد؟
زبونش رو با لباش تر کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
_راهنماییش کنید داخل.
میزش رو دور زد و خودش سمت در رفت و وقتی بازش کرد با دیدن دوست دختر سابقش لبخندکوتاهی زد...از دیدنش شوکه شده بود و خیلی حتی برای خودشم عجیب بود که ذره ای حس دلتنگی نداشت .
قبل از اینکه بخواد شرایط رو ذره ای تحلیل کنه دختر به سمتش پا تند کرد و وقتی خودشو تو بغلش انداخت با بغض سریع اعتراف کرد.
_چانیولاا...دلم برات تنگ شده بود.
برای چند لحظه بدون اینکه متوجه باشه دقیقا چه اتفاقی داره می‌افته تو جاش ایستاد و کم کم دستش رو روی شونه رزی‌ رسوند و به آرومی از خودش فاصلش داد.
_اوه...رزی حالت خوبه؟
چانیول با دیدن چشمای اشکی دخترک با نگرانی پرسید و متوجه نفس سنگینی که از بین لبای درشتش به بیرون فرستاد شد.
_میشه بریم همون کافه ای که همیشه می‌رفتیم؟...می‌خوام اونجا باهات صحبت کنم.
پیشنهاد یهویی دختر تو بغلش تقریبا سوپرایزش کرد و باعث شد چند لحظه مکث کنه.
_آه...خب...(به ساعت مچیش نگاهی انداخت)..باشه فقط یه لحظه صبر کن من کتمو بردارم.
لبخند مهربونی تحویلش داد و وقتی پشتش رو کرد به وضوح اون لبخند رنگ باخت...قرار امروزش با بکهیون رو باید مینداخت به روز دیگه ای.

__________________________________

بین زمین و هوا معلق بودن چه جور حسیه؟...یعنی اینطوری که داری میری ولی نمیدونی اصلا کجایی؟...یا مثلا بمیری ولی روحت باورش نشه و همش سناریو بچینه که الان دقیقا چه اتفاقی میافته؟
بکهیون نمیدونست دقیقا چه اتفاقی افتاده...میخواست زیاد بدبین نباشه ولی حالا که درست اونطرف خیابون روبه روی کافه ای که چانیول و رزی پشت یکی از میزای کنار پنجرش نشسته بودن ایستاده بود حس میکرد همه واقعیت یهو روی سرش آوار شدن.
دست چانیول روی میز توی دستای رزی قفل شده بود و انگشت شصتش نوازش وار پشت دست دخترک کشیده میشد.
رزی داشت گریه میکرد؟...لابد...نکنه چانیول بخواد برگرده پیشش؟
دیگه بر خلافت چند دقیقه پیش آسمون و دیواری شهر صورتی نبودن حتی بارونی که موهاش رو هم خیس میکرد و الان شدت گرفته بود دیگه عاشقانه نبود.
همه جا تاریکی مطلق بود و احساسات مختلفی سمتش هجوم آورده بودند.
هیچوقت در برابر رزی اعتماد به نفس نداشت...حتی هنوزم فکر میکرد شاید چانیول به خاطر فراموش کردن اون دختر سمتش جذب شده بود و حقیقتا همیشه این ترس رو داشت که رزی برگرده.
چند تا پلک گیج زد و دستش رو برای تاکسی دیگه ای تکون داد...واقعا نفهمیده بود چطور چانیول رو تا اینجا تعقیب کرده بود ولی حالا که فکر میکرد بهتر بود اون راننده تاکسی رو نگه میداشت تا الان اینطور به بدبختی نیافته.
توی این بارون کسی سوارش نمیکرد چراکه واقعا کی میخواست ماشینش توسط یه موش آب کشیده به فاک بره؟
سعی میکرد به اون طرف خیابون و اون کافه نفرین شده  نگاه نکنه...باور داشت که هیچکدوم از خوشیای زندگیش ابدی نیستن و راجب چانیولم میترسید...حالا هم ترسش اونطرف خیابون در حال رخ دادن بود ولی اون همه شجاعت یا شایدم اعتماد به نفسش رو نداشت که داخل اون کافه بشه و دستاشون رو از هم جدا بکنه و داد بزنه«من دوست پسر پارک چانیولم».
بغضش رو قورت داد و با ایستادن ماشین تقریبا مدل بالای مشکی   جلوی پاش متعجب سرش رو بالا گرفت و فقط کافی بود در های ماشین باز بشن تا با دیدن دوتا مرد هیکلی که بی شباهت به بادیگاردا نبودن متعجب نگاهشون کرد.
_ببخشید بکهیون با ما باید بیای.
مردی که چهره جا افتاده ای داشت با لبخندی که سعی میکرد کمی از دلهره پسرکوچکترو کم کنه گفت و رنگ به وضوح بیشتر از ثانیه پیش از صورتش پر کشید.
_م...من شما رو نمی...نمیشناسم.
با بدبختی زمزمه کرد و چند قدم بی جون و ترسیده به سمت عقب برداشت و تا خواست فرار کنه دستی بین بازوهاش پیچید.
چون هوا بارونی بود خیابون خلوت بود و به همین راحتی...وقتی چانیول فقط اندازه چند قدم بلند ازش فاصله داشت داخله ماشین مشکی رنگ انداخته شد...حالا اشکای رزی با لبخند آرومی جایگزین شده بودن ولی بکهیون...در حالی که خیس شده بود و بین دوتا مرد هیکلی گیر افتاده بود خیره به کافه اونطرف خیابون اشک می‌ریخت.
میدونست نباید گریه کنه ولی حس میکرد دیگه چانیول رو نمیبینه و همین باعث ترسش میشد.
وقتی ماشین از جا کنده شد مرد راننده از آینه جلو نگاهی به چهره رنگ و رو رفته و صورت اشکیش انداخت.
_لطفا نترسید...آقای کیم خیلی وقته دنباله فرصته تا باهاتون صحبت کنه.
_آ...آقای کیم کیه؟
با بالا کشیدن بینیش پرسید و جوابی که گرفت باعث شد چند تا پلک گیج بزنه.
_پدر لوهان.

My DaddyUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum