My Daddy.prt59

5.2K 1.1K 312
                                    

ای کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند.
اونوقت چه کار هایی میشد انجام داد؟...مطمئنا خیلی از دروغ ها رو باور نمی‌کردیم.
خیلی از آدم ها رو توی زندگیمون راه نمیدادیم، خیلی از حس ها رو بروز نمیدادیم چون همش درده.
اینکه حرفی رو باور کنی و تهش بفهمی دروغه، اینکه یه نفر بیاد تو زندگی و یه ضربه هولناک بهت بزنه، اینکه احساساتت رو بیش از حد بروز بدی و تهش حس کنی مورد تمسخر واقع شدی همه اینا می‌تونه یه آدم رو عوض کنه.
می‌تونه در حدی بهش ضربه بزنه که فقط یه مدت گیج و منگ باشه و بعد وقتی به خودش بیاد که دورش یه دیوار بلند و زخمیم کشیده و میدونی خودش رو کجا پیدا میکنه؟...توی دنیایی که از صبح تا شبش رو داره با نقش بازی کردن میگذرونه و به همه لبخند میزنه.
«هی من خوبم لازم نیست عذرخواهی کنی»
«من درک میکنم»
درک میکنم...درک میکنم که باهام مثل یه شی بی ارزش رفتار می‌کنید چون من آدمیم که حتی عزیزترین افراد زندگیمم رفتار بدتر از اینی رو باهام داشتن و حقیقتا اگه بخوام رو راست باشم اهمیتی هم نمیدم‌، دیگه قلبم برای اهمیت دادن مثل قبل جون نداره.
اینا همه افکار و حس و حالی بود که چانیول تمام این مدت گذرونده بود.
مثل یه احمق هر روز وقتی صبحش رو شروع میکرد با خودش میگفت« قرار نیست به بکهیون فکر کنم» و آخر شب خودش رو در حالی پیدا میکرد که با بیچارگی به اسکرین گوشیش و سیل پیام های بدون پاسخی که براش فرستاده بود خیره شده.
ای کاش هیچوقت حرفاش رو باور نمیکرد...اصلا جدی بکهیون همون پسری بود که وقتی میخواست بره ژاپن اونطور براش گریه کرده بود؟
یعنی همش دروغ بود؟ چطور میتونست باهاش اینکارو کنه؟
چطور جرات کرده بود وقتی همه دیوار های دفاعیش رو کنار زده بیاد بشینه کنارش و شروع کنه به نابود کردنش.
چطور نفهمیده بود که اون بچه...با همون چشمای ساده و حرفای شیرین یه مخدر قوی توی وجودش تزریق کرده بود.
دستی به صورت خستش کشید...هر نفسی که میکشید سینش با درد جا به جا میشد و تپش قلبش یه مورد دیگه ای بود که بدجور روی مخش راه می‌رفت.
به ساعت نگاه کرد...دوازده شب رو نشون میداد ولی برای رفتن به خونه جنازه تر از این حرف ها بود.
مثل بچه های چند ساله بدون اینکه متوجه باشه توی خودش مچاله شد...ای کاش میشد تمام احساساتش رو از قلبش بیرون میکشید و میرفت.
می‌رفت یه جایی که نه بکهیونی بود، نه عشقی، نه دلتنگی، نه کار و هزار کوفت و زهرمار دیگه!
فقط خودش و یه جایی که میتونست توش قایم بشه خیلی ایده آل به نظر میرسید...ای کاش اینطور قایم نمیشد.
یک هفته ای بود که دیگه ناامید شده، خبری از سهون نبود و حدس میزد به ساحلی چیزی برای تعطیلات رفته باشه، سیل تماس های مادرش هم تمومی نداشت.
تو این یک هفته با هزار دلیل رفته بود خونه ولی بکهیون حتی حاضر نشده بود از اتاقش بیاد بیرون تا ببینتش و چانیولم...دوست نداشت خودش رو تحمیل کنه.
درک میکرد اگه حوصلش رو نداشت(:
یک هفته نخوابیده بود، یک هفته داشت تپش قلب کوفتی رو تحمل میکرد که خودشم هیچ ایده ای راجبش نداشت، یک هفته تمام وقتی غذا میخورد با لقمه اول سیر میشد.
خیلی خنده دار بود اگه می‌گفت حتی تو این مدت به اینکه شاید آه همه کسایی که دلشون رو شکسته داره از پاش درمیاد فکر کرده بود؟
اینهمه احساسات افراطی ، تو این سن اونم با توجه به خودش واقعا نمیتونست دلیل دیگه ای داشته باشه.
به سیگار علاقه ای نداشت و چشماشم برای گریه کردن زیادی تخس بودن.
ای کاش میشد برگرده عقب...اونوقت اجازه نمی‌داد مثل الانش بشه ولی واقعا داشت کی رو گول میزد؟
اون چشمای بامزه و اون صدای آروم میتونست دل سنگ رو هم آب کنه...واقعا حس میکرد یه عذرخواهی بزرگ به خودش بدهکاره.

My DaddyWhere stories live. Discover now