FINAL PART

5.3K 1K 243
                                    

بعضی‌ اوقات، یه نفر انقدر می‌تونه برای قلبت کافی باشه که با خودت فکر کنی اون آدم اومده تا به جای همه صادقانه دوستت داشته باشه!

وقتی بعد از خارج شدن از شرکت سوار ماشین ددیش شد هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد قرار مقصدی به جز خونشون داشته باشن.

آسمون جزیره ججو پر از ستاره بود و امواج خروشان دریا و باد ملایمی که می‌وزید مانع از پرکشیدن لبخند از روی لب هاش میشد.

چانیول در کمال نامردی همه خوراکی های موردعلاقش رو خریده بود و بکهیون برای چند لحظه بین خوردن مشروبی که جامش رو پر کرده بود با نوتلایی که خیلی مظلوم شده داشت ازش خواهش میکرد«منو بخور» گیر کرده بود و در آخر با فکر اینکه «تو بزرگ شدی بکهیون» قلوپی از مشروبش رو نوشیده بود.

نمیدونست دقیقا چانیول کجا رفته و حالا ده دقیقه ای میشد که منتظرش نشسته بود!
روی زیر انداز نرم و کرمی رنگی که با هزار وسواس راجب اینکه دقیقا کجا پهنش کنن دراز کشید و نفسش رو به بیرون فرستاد.

شش سال از اولین باری که چشماش روی چهره چانیول نشسته بود می‌گذشت و توی تمام اون مدت نمی‌خواست راجب رویایی بودن رابطشون اغراق کنه ولی لحظات خوبشون خیلی بیشتر از لحظات بدشون به چشم میومد.

چانیول کلا شخصیت آرومی داشت و توی رابطه اگه حسادتش رو فاکتور بگیریم خیلی هم مهربون و با درک ظاهر میشد، البته که حتی حسادتش هم برای بکهیون حس خوبی داشت در هر صورت آدمی مثل چانیول به هر چیزی حسادت نمی‌کرد و این یعنی بهش اهمیت میداد.

لبخند شیرینی کنج لبش نشست و دستش رو بالا برد و روی ماهی که به وضوح نور همه ستاره ها رو گرفته بود و توجه همه رو سمت خودش جلب میکرد گذاشت ولی فقط کافی بود دستش رو کنار بکشه تا جای ماه، چانیولی رو ببینه که با نیش باز بالا سرش ایستاده بود و کیک کوچولویی رو به دست داشت و شعر «تولدت مبارک» براش میخوند.

چشماش گرد شدن و دستش رو روی دهنش گذاشت....اون عوضی چطور وقت کرده بود اینطور‌‌....فاک چرا اینطور با قلبش بازی میکرد؟
اصلا امروز چندم بود؟

این مدت به حدی توی کارهاش غرق شده بود که حتی یادش رفته بود امشب، وقتی ساعت چهارتا صفر بشه تولدشه و چانیول هم از خدا خواسته بهش یادآوری نکرده بود تا اینطور سوپرایزش کنه!

_تولدت مبارک بکهیونیی!

همون‌طور که با یک دستش کیک و بادکنک ها رو گرفته بود فشفشه توی دستش رو با حالت خیلی ذوق زده ای تکون داد و کنارش اومد، بکهیون حالا کاملا سر جاش نشسته بود و قلب های صورتی بودن که از چشم های پاپی طورش به سمت دوست پسر جذاب و رویاییش شلیک میشدن.

صدای «یااااا» گفتنش توی ساحل پیچید و لحظه بعد خودش رو جوری توی بغل مردبزرگتر پرت کرد که نزدیک بود کیک از بین دستای چانیول روی زمین چپه بشه اما خب به موقع هم واکنش نشون داد و جلوی این بدبختی رو گرفت!

My DaddyWhere stories live. Discover now