my Daddy prt8

7.2K 1K 179
                                    


آب دهنش رو با ترس و لرز قورت داد و زیرچشمی به چانیول خونین
و زخمی و عصبی نگاهی انداخت!

صدای نفسای عصبیش تو فضای کوچک ماشین میپیچید و باعث

میشد ضربان قلب پسر کناریش با استرس بالا پایین بشه!

_چانیول شی بهتر نیس بریم داروخونه؟...صورتت بدجور زخمی شده!

_تو خونه جعبه کمک های اولیه دارم!

بک سری تکون داد و لباش آویزون شد...از یه طرف حس میکرد کار

درستی انجام داده و از طرف دیگه ای فکر میکرد که با این کارش

خودش رو کوچک کرده و از چشم چان امکان داره بیافته!

همینطور تو فکراش غرق بود که داد چان باعث شد مثله گربه بچسبه

به دیوار و با چشمای گرد شده و دهن نیمه باز به ببر زخمی کنارش زل بزنه'

_لبات رو آویزون نکن...مگه یه مرد لباش رو اینطور آویزون میکنه که یه مشت آدم مریض راجبش فکرای کثیف کنن؟!
چان وقتی دید بک لباش رو آویزون کرده بود لحظه بعد نتونسته بود
جلوی خودش رو بگیره و دادش تو ماشین پیچیده بود!

اخمای بک تو هم کشیده شد...دلش میخواست متقابلا سر چان داد
بزنه

"کسی که به همجنس خودش علاقه داره مریضه؟...یعنی الان من

مریض و کثیفم از نظرت؟..چون ازت خوشم میاد و دارم جون میدم

که اولین رابطم با تو باشه"

اما خب عوض همه اینا اخماش بیشتر تو هم کشیده شد و کم کم

پوزخندی رو لباش نشست

"اگه من کثیفم تورو هم با خودم به این کثافت کوفتی که ازش حرف میزنی میکشم ددی"

بک همونقدر که میتونست مظلوم باشه ده برابر اون هم میتونست

یک عوضی به تمام معنا باشه...شاید واسه همین تو مدرسه و حتی خوابگاه کسی جرات نمیکرد بهش چپ نگاه کنه!
مطمئنا خودش میتونست کاری کنه اون سونگجو به اصطلاح جقی به

غلط کردن بیافته ولی فقط و فقط به خاطر اینکه به چان بفهمونه یه
مرد میتونه به لبای شیرینش و باسن عزیزش چشم داشته باشه این
مسئله رو بهش سپرده بود و خب دروغم نبود اگه میگفت از این

مسئله ذره ای احساس پشیمونی نمیکنه!

وقتی نگاه عصبی چان رو صورتش نشست در لحظه خودش رو زد به
موش مردگی و چهرش رو ملوچ کرد!
_ببخشید چانیول شی...حق با توعه...من هیچ شباهتی به هم سن و سالای خودم ندارم...نه اونهمه زور دارم که بتونم از خودم دفاع کنم و حتی به اوما کمک کنم نه اونهمه مثل تو باهوشم که حداقل آینده درخشانی داشته باشم!...من فقط بلدم برای بقیه دردسر درست کنم ح..حتی پدر مادر واقعیم هم منو دوست نداشتن لابد میدونستن چقدر عجیب غریبم که منو ول کردن!
آخرای حرفاش به گریه افتاده بود و حالا صدای فین فینای یک عدد بکهیون تو ماشین پیچیده بود و به چان حس مرگ میداد!
آدمایی مثل پارک چانیول که سالی یک بار عصبی میشدن......در اصل

My DaddyWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu