my daddy prt 21

6.5K 1K 96
                                    

_اااااااااه!

در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود تو جاش نشست و با صورت جمع شده ای تقریبا نالید!

از لای چشمای نیمه بازش به اطراف نگاه کرد و کم کم اخماش تو هم رفت...اینجا هیچ شباهتی به اتاق خودش نداشت!

_اینجا دیگه کجاست؟

با صدای خش دار شده ای گفت و خمیازه دیگه ای کشید...حس میکرد سرش اندازه یک وزنه صدکیلویی سنگین شده و هر لحظه امکان داره بیافته تو بغلش!

با آستین بلند پیراهنش چشماش رو مالش داد...الان نباید میرفت مدرسه؟

_بیدار شدی؟

با شنیدن صدای بم چانیول دستاش از حرکت ایستادن!

"بهت تبریک میگم بکهیون به شکل فاکی طور توهم میزنی...اما این صدا واقعا واقعی به نظر میرسه"

با شک و دودلی دستاش پایین افتادن و با دیدن چانیول تو پیراهن و شلوار آلبالویی رنگ مخصوص خوابش ابروهاش بالا پرید!

_چانیولی ؟

"چنیوری اینو چطور بپوشم" صدای بکهیون تو ذهنش اکو انداخت و باعث شد برای چند ثانیه تو زدن حرفش مکث کنه و جملات رو کنار هم بچینه...کم کم ابروهاش به هم نزدیک شدن و در حالی که لیوان آبلیمو با عسلش رو گرفته بود داخل اتاق شد و لیوان رو سمت بکهیون گرفت.

_بهتره بخوریش...کمی گیجیت رو بهتر میکنه!

بکهیون چند لحظه با تعجب به لیوانی که به سمتش گرفته شده بود خیره شد و در آخر نالید.

_این چیه اول صبح؟

_اول صبح؟...ساعت 3 ظهره بکهیون!

ابروهای پسر کوچکتر چسبید پس کلش و تو جاش تقریبا نیم خیز شد.

_یعنی چی؟...مد...مدرسم!

ملحفه از روی پاهای لختش کنار رفته بود و جوری با اون چشمای گردش به چانیول خیره شده بود که انگار بحث مرگ و زندگی در میونه!

مرد بزرگتر به چشماش چرخی داد و لیوان رو روی میز گذاشت و در حالی که به سمت پسر کوچکتر خم شده بود و داشت ملحفه رو روی پاهای لخت و شیری رنگ بکهیون میکشید شونه ای بالا انداخت.

_چرا تعجب میکنی؟...اگه منم تا ساعت 2 شب تو خیابونا پرسه میزدم و در حد مرگ مینوشیدمم الان این موقع از خواب بیدار میشدم...(تو جاش صاف شد و لیوان رو از روی میز برداشت) اگه میخوای سردردت بدتر نشه پس بهتره این نوشیدنی رو بخوری بکهیون!

تیکه آخر حرفش رو با جدیت کامل گفت و پسر کوچکتر انگار که تو کمایی چیزی رفته باشه لیوان استوانه ای رو از دست چانیول گرفت و در حالی که لبش رو به لبه لیوان میچسبوند با خودش فکر کرد.

"من تا ساعت 2 شب بیرون بودم؟..صبر کن ببینم من مست بودم؟"

چانیول به چهره متفکر پاپی روی تخت خیره شد و نفس آسوده ای کشید...حداقل امیدوار بود که بکهیون چیزی یادش نمیاد اینطور خودش میتونست همه چیز رو فراموش کنه!

My DaddyWhere stories live. Discover now