my daddy prt10

6.5K 1K 89
                                    

بدشانسی فقط مختص کس خاصی نیست...هر کدوم از ما تو یک نقطه از زندگیمون دچار بدشانسی میشیم و خب بک هم از این معقوله جدا نبود!
اونشب بعد از قطع تماس چانیول،لوازم آرایش سفارش داده بود البته نه خیلی..فقط یدونه رژلب و برق لب و خط چشم!
و میدونست که همین چند تیکه هم کارش رو راه میندازن...کلی برنامه ریزی کرده بود و برای اطمینان قبل از خواب قرص سرماخوردگی خوردکه فردا سرحال باشه!

ولی خب انگار خدا با چانیول یار بود چرا که بک همین که به تخت خواب رسید با حس شل شدن دست و پاش تقریبا بیهوش شد...بیچاره بکهیون کوچولو از کجا میدونست که خانوم پارک توی قوطی قرصای سرماخوردگی قرص خواب ریخته؟..و البته که اگه میدونست صدسال سیاه اونورا آفتابی نمیشد!
و صبح روز بعد وقتی که گوشیش زنگ خورد حس کرد که فقط در حد یک پلک زدن خوابیده...کل هیکل ریزه میزش زیر پتو پنهون شده بود و تنها دستش که برای جست و جوی گوشی تو جهات مختلف تخت میچرخید از زیر پتو بیرون زده بود!
وقتی گوشیش رو با انگشتاش حس کرد تقریبا بهش چنگ زد و زیر پتو بردتش و بعد از وصل تماس رو گوشاش گذاشت
_بله؟
چانیول با شنیدن لحن خوابالود بک ابروهاش بالا پرید...دروغ نبود اگه میگفت که انتظار داشت بک الان با هیجان جوابش رو بده!
_هی بکهیون خوابیدی؟
_نه خودم رو زدم به خواب!
بک با لحن بی حالی گفت و ابروهای مرد پشت تلفن تو هم رفت
_بیا پایین...من جلو درم!
و بعد گوشی رو قطع کرد و باعث شد لبای پاپی زیر پتو آوزیون بشه
_دیکتاتور!
با لحن بی حالی زمزمه کرد...فقط یک حرف چانیول تو ذهنش میپیچید
"بیا پایین "
در حالی که هنوز چشماش بسته بود از جاش بلند شد و تلو تلو خوران از
اتاقش خارج شد...مطمینا این موقع از صبح خانوم پارک خواب بود و بک شب قبل به مادرش اطلاع داده بود که قرار با چانیول برن کوه و البته که خانوم پارک از ته ته قلبش ذوق زده شده بود!
کتونی هاش رو به شکل ناجوری پاش کرد و برای جلوگیری از نیفتادنش به چهارچوب در چنگ زد و همزمان خمیازه ترسناکی کشید...با همون لباس خواب چهارخونه قرمز سفید و موهایی که به شکل شلخته ای رو هوا وایستاده بودن از خونه خارج شد!
مطمینا اینکه بکهیون با چشمای پف کرده در حالی که آب دهنش گوشه لبش خشک شده و چشماش بستش سوار ماشین بشه آخرین چیزی بود که چانیول بهش فکر میکرد!
ابروهاش چسبید پس کلش و دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد
_هی بکهیون...این چه سر و وضعیه؟!...قرار بریم کوه اما محض رضای خدا یه نگاهی به خودت تو آینه بنداز!
بک با چشمای نیمه بازش که به طرز وحشتناکی قرمز بودن به چانیول نگاه کرد...حس میکرد الان کلا تو خوابه و این اتفاق ها هم مختص خوابشه...شاید واسه همین تو جاش تکیه زد و به روبه روش اشاره کرد
_راه بیافت...خودت گفتی بیا پایین!
و لحظه بعد رو صندلی کمک راننده چانیول بخت برگشته خوابش برد!
و دروغ نبود اگه چانیول اعتراف میکرد دوست داشت دره ماشین رو باز کنه و بک رو ببره خونه تا لباساش رو عوض کنه اما خب مطینا با این کار قبر خودش رو میکند...چرا که اگه مادرش یکی از این خراشای رو صورتش رو میدید زمین و آسمون رو بهم میدوخت!
دستی لایه موهاش کشید و باز به بکهیون که از هفت دولت آزاد،خوابیده بود نگاهی انداخت!
صورتش سمت چانیول بود و به خاطر اینکه گونش به پشتی صندلی چسبیده بود لبای سرخش غنچه ای شده بودن و دوتا دکمه اول پیراهنش باز بود و پوست پنبه ایش رو به خوبی به نمایش میذاشت و خب! چانیول باید اعتراف میکرد بکهیون با اون موهای تو هوا جوری که تو خودش رو رویه صندلی کمک راننده مچاله کرده فقط و فقط شبیه یه پاپی کوچولو شده که انگار جای گرمی رو برای خواب پیدا کرده!
شاید واسه همین علارغم میل زیادش به اینکه بک رو از ماشین شوت کنه بیرون و خودشم بره خونه عزیزش،ماشینش رو روشن کرد و به سمت کوه روند!
چانیول حالا که داشت فکر میکرد میدید که برادر کوچکترش زیادی براش دردسر درست کرده و حداقل حداقلش خواب شب رو ازش گرفته!
دیشب بخاطر اون کیم لعنت شده یک لحظه هم خواب به چشماش نیمده بود و کمی هم که میخوابید خواب های تخمی تخیلی میدید از جمله
"کیم دست بکهیون رو گرفته و بدون توجه به چانیول دارن میگن و میخندن"
"کیم داره سعی میکنه بکهیون رو بدزده و برادر کوچکش هم با گریه داره اسمش رو صدا میزنه"
"کیم بکهیون رو میبره پشت یه سنگ بزرگ"
و خب مورد آخر به خاطر فکر مریض سهون تو ذهنش افتاده بود وگرنه چانیول صدسال سیاه حتی به اینکه یه مرد به مرد دیگه ای چشم داشته باشه فکرم نمیکرد!
نیم نگاهی به بکهیون انداخت و یهو حرفش رو پس گرفت...این پاپی لعنت شده هیچ شباهتی به مردا نداشت و شاید همین باعث نگرانی مرد پشت فرمون شده بود!
وقتی دید بکهیون چطور مظلومانه خوابیده صدای ضبط ماشینش رو قطع کرد!
هر چند اگه میدونست پسر پاپی طور کنارش قبل از خواب چه نقشه هایی براش کشیده بود همین الان بک رو از سقف ماشین آویزون میکرد!
نقشه های برآب شده بکهیون داشتن حتی توی خواب هم بهش دهن کجی میکردن و خب!تاثیر اون قرصای لعنت شده انقدر زیاد بود که بک حتی نتونه به اینکه دقیقا کجاس فکر کنه!
چانیول پوفی کرد و به لباسای خواب بکهیون نگاه خسته ای انداخت...این موقع صبح هیچ جا باز نبود و چانیول میدونست که کوه میتونه چقدر سرد باشه و اینکه بک امکان داره با این لباسایی که مثل کاغذ نازک بودن سرما بخوره هم مثل کف دست براش روشن بود!
با دیدن دکه ای که جلوی پارکی قرار داشت ماشین رو کنار زد...مطمینا دلش نمیخواست برادرش انقدر شلخته به نظر برسه!
بعد از برداشتن کیف پولش از ماشین پیاده شد و به سمت دکه رفت
_سلام آقا خسته نباشید...یه بطری آب معدنی لطفا!
و نیم نگاهی به بکهیون تو ماشین انداخت!
آب معدنی رو بعد از پرداخت قیمتش برداشت و به سمت در کمک راننده رفت و بازش کرد!
تو جاش جلوی بک رو پاهاش نشست و با دستش بک رو تکون داد
_یا بکهیون...بکهیون پاشو!
شدت تکون دادنای بک بیشتر شد و چانیول اهمیتی به اینکه چقدر سنگدلانه داره با برادرش رفتار میکنه نداد...در هر صورت کسی که اول مشکل درست کرده بود بکهیون بود نه اون و الان چانیول در اصل داشت به این پاپی خوابالود لطف میکرد!
وقتی چشمای بک از هم فاصله گرفت دست از تکون دادنش برداشت
_برگرد اینور!
بک به سمت چان چرخید و صورت خوابالودش رو روبه روش قرار داد و با لبای آویزون شده تقریبا نالید
_خوابم میاد ولم کن!
چان اخماش رو تو هم کشید و همزمان مشتش رو پر از آب سرد کرد
_خواب دیگه بسه بکهیون!
و بعد آب رو رویه صورت بک پاشید و مشغول شستن صورت کثیف برادر کوچکش شد...بک باز با لحن غمبرک زده ای زمزمه کرد
_من خوابم میاد!
چانیول نیم نگاهی به لبای آویزون شده بکهیون انداخت و باز دستش رو از آب خیس کرد و رو گونه بک کشید و در حالی که با انگشت شستش ابروهای خوش حالت بکهیون رو بالا میداد گفت
_بکهیون...امروز قرار بریم کوه...میدونی که باید انرژی داشته باشی؟...این قرار خیلی برام مهمه اوکی؟...با هیونگ مراعات کن...ها؟
چانیول براش توضیح داد و بک با لبای آویزون و گونه هایی که به خاطر سردی آب سرخ شده بود به مرد روبه روش زل زد و به آرومی سری تکون داد...چانیول نفس آسوده ای کشید و دستش رو اینسری رو موهای نرم بک کشید و سعی کرد اون نگاه پاپی طور مانند پسر ریزه میزه رو نادیده بگیره!
دست خودش نبود ولی همیشه از آدمای بی مسئولیت یا ضعیف بدش میومد...اصلا یکی از دلایلی که عاشق دوست دخترش شد این بود که رزی بهتر از هرکس دیگه ای از پس کارای خودش برمیومد و حالا...حالا یه کم مونده بود که بکهیون چارچنگولی ازپاهاش بچسبه!
وقتی موهای بک رو کمی از قبل مرتب تر کرد با همون اخم که ناخواسته رو پیشونیش نشسته بود تقریبا غرولند کرد
_خوبه....حالا شبیه...
حرفش با دیدن چهره بغ کرده بکهیون نصفه موند...چونش میلرزید و هر لحظه امکان داشت صدای ونگ ونگ گریش گوشای چان رو به فاک بده!
"لعنت!...باز خیلی بد باهاش رفتار کردی چان...اون بچس!"
شاید واسه همین لحنش مهربون تر شد
_لازم نیس نگران باشی بکهیون...هیونگ حواسش بهت هست!...اگه خوابت میاد بهت اجازه میدم تا وقتی که برسیم اونجا بخوابی!
_اگه بدزدنم چی؟
بک با لحن کیوتی بی ربط پرسید و چان چرخی به چشماش داد
_لازم نیس کاری کنی...نیم ساعت بعد خودشون پست میفرستن!
بک گیج سری تکون داد و چان از جاش بلند شد و بعد از بستن در کمک راننده،ماشین رو یک دور کامل زد و سوار ماشین شد...هنوز کمربندش رو نبسته بود که با دیدن چشمای بسته بک پوفی کرد!
بکهیون کاملا بی تقصیر بود...اون قرص لعنتی توانایی اینو که یه فیل رو از پا بندازه رو داشت و حالا بماند که بک پاپی بیش نبود!
اگه تاریخچه زندگی چانیول رو رقم میزدی همه چیز به طرز عجیب و شاید دلنشینی یکنواخت بود!
هر روز صبح میرفت شرکت و بیشتر روز های هفته رو شب بیداری میکشید و رو پروژه های نصفه نیمه رها شده کار میکرد!
اما خب الان در عرض چند هفته زندگی یکنواخت رییس پارک به طرز مسخره ای به گند کشیده شده بود!
کی فکرش رو میکرد که پارک چانیول با سر و صورت زخمی وارد شرکت شه؟!...یا از تایم کار کردنش بگذره و بخاطر یک عدد بکهیون قدرنشناس به باشگاه بره؟...حتی این چند وقت که فهمیده بود مردا به برادر کوچکش با قصد خاصی نگاه میکنن،خواب به چشماش نیمده بود و فاک!...بعد از اینهمه بدبختی کشیدن بکهیون بهش گفته بود "تو شبیه هیونگا نیستی؟"...همین چند لحظه پیش خودش دست و صورت بک رو شسته بود و همین چند هفته پیش هم به خاطر بکهیون اون بازی مسخره تو شهربازی رو انجام داده بود!
پوفی کشید...عصبی شده بود؟...خودشم دلیل خاصی براش نداشت ولی حس میکرد دلش میخواد مشتش رو یه جایی بکوبه...یه جایی از جمله تو دهن بکهیون!
و مطمئناً میخواست سرش داد بزنه
"چرا بهم هیونگ نمیاد؟..کم سرت بدبختی کشیدم؟..من تمام تلاشم رو دارم میکنم که هیونگ خوبی باشم"
شاید مسخره به نظر میرسید ولی این موضوع برای چانیولی که از بچگی دوست داشت خواهر یا برادری داشته باشه تا بهش بگن هیونگ کاملا حیاتی بود/:
نگاه عصبیش رو به بکهیون داد که پاهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و خواب بود!
خب!...اگه چانیول قصد داشت مشتش رو به بکهیون بزنه کاملا پشیمون شد...چطور میتونست؟...دقیقا چطور میتونست این موجود رو بزنه وقتی انقد مظلومانه خوابیده بود؟
بکهیون حتی توی خواب هم با این حالت کوفتی چهرش توانایی باز کردن گره اخمای چانیول رو داشت!
"شاید بهتر باشه کم کم با حمایتت و کارات بهش نشون بدی که تنها کلمه برازندت هیونگه...اصلا..."
با حرفی که از لای لب های غنچه شده بکهیون خارج شد ذهنش زیاد پیش روی نکرد و فقط حس کرد قلبش وایستاد

My DaddyWhere stories live. Discover now