My Daddy prt 50

8.2K 1.4K 246
                                    


فشار دستش به کیفش رو بیشتر کرد و همزمان با بیرون دادن نفسش داخل آسانسور شد.
نگاهی به خودش جلوی‌آینه انداخت...امروز قرار بود کمی دیرتر به خونه بیاد ولی بک بهش زنگ زده بود و در کمال جدیت ازش خواسته بود به خونه برگرده.
حس میکرد امروز گندترین روز زندگیشه چون اون از اول صبح که ده ساعت دنبال موبایلش گشت و درآخر پیداش نکرد اینم از الان!
هنوز چهره منشیش وقتی گفت"یه پسری زنگ زدن گفتن بهتون بگم امروز زودتر برید خونه کارواجبی داره" هنوز رو مخش بود...چرا اینهمه متعجب و شوکه بود؟
نکنه بکهیون بهش گفته "من دوست پسر پارک چانیولم"...دستشو بین موهاش کشید و وقتی درای آسانسور از هم فاصله گرفتن با کلافگی ازش خارج شد.
نفسش رو به بیرون فوت کرد و بعد از زدن رمز در با خستگی داخل شد، تپش قلب چی میتونست باشه؟
چانیول حس میکرد دچار چیزی فراتر از تپش قلب شده و واقعا نمیدونست چه ریکشنی باید نشون بده.
تصور اینکه بیاد خونه و چهره جدی بکهیون رو ببینه با دیدن روبه روش کاملا نابود شده بود.
فقط کافی بود یک قدم برداره تا به قلبی که با شمع ها درست شده بود برسه...فضای خونه تاریک بود و جز شمع هایی که مثل یه مسیر درست شده بودن و تا پذیرایی ادامه داشتن نمیتونست چیزی رو ببینه.
با حالت شوکه ای کفشاش رو با سرپایی ها عوض کرد و وقتی داخل شمع قلبی شکل شد قدم به مسیری که توسط گلبرگ های رز سرخ پوشیده شده بود گذاشت،همونطور که سرش پایین بود داخل پذیرایی شد و آخر مسیر رسید به یه قلب دیگه با یه جفت پا که داخل اون قلب بود.
نگاهش رو بالا کشید و با دیدن چهره خندون بکهیون جریان گرمی رو توی قلبش حس کرد.
بکهیون همونطور که کیک تولد ددیش رو تو دستش داشت و چهرش توسط شمع های بی شماری که روی کیک بود درخشان دیده میشد با چشمای هلالی بهش خیره شد و لحظه بعد لحن ذوق زدش کل خونه رو گرفت
_تولدت مبااااارک ددی.
این حرفو زد و شروع به خوندن آهنگ تولدت مبارک برای چانیولی که هنوز تو شوک بود کرد.
صدای شیرینش و چهره کیوتش که زیر نور شمعا زیبا تر دیده میشدم کمکی به تپش قلب دیوانه وار چانیول نمیکرد.
وقتی آهنگش تموم شد کیک رو تو دستش تکون داد و یه قدم عقب رفت
_بیا تو قلبم.
چانیول تکخنده ای کرد و با دستش چشمش رو مالید...خب اندکی احساساتی شده بود.
مردبزرگتر هیچوقت یادش نمیومد سر اینجور‌ چیزا سوپرایز شده باشه...همیشه فکر میکرد که تولد و جشن تولد یه سری کار چرت و پرت و زننده ان، بنابراین بعد از تولد 12 سالگیش دیگه اجازه نداد بقیه براش چشن بگیرن.
گرفتن کادو و یه تبریک گرم هم چیزی بود که هر سال دریافت میکرد و حقیقتا از این قضیه لذت میبرد...واقعا لوس بازیای تولد رو درک نمیکرد ولی الان...فاک الان هر حسی داشت به جز حس مسخره بازی و از این قبیل موارد.
با یه قدم داخل قلب شمعی بزرگی که بک وسطش ایستاده بود رفت و وقتی روبه روی پسرکوچکتر قرار گرفت برای چند لحظه به چشمای براقش که انگار یه تفاوتی با بقیه روزا داشتن خیره شد.
از اینکه بکهیون رو توی زندگیش داشت خوشحال بود...اون بچه بلد بود چطور از مرز های چانیول عبور کنه و آدم جدیدی که مردبزرگتر خیلی وقت پیش سرکوبش کرده بود رو بیرون بکشه.
بکهیون به مظلوم ترین شکل ممکن داشت چانیول تغییر میداد....انگار برای زندگیش به یک عدد بکهیون با بوی توت فرنگی و عسل نیاز داشت.
_شمعاتو فوت کن ولی قبلش آرزو فراموش نشه.
چانیول نگاهش رو به کیک داد و چشماش رو بست و بعد از چند لحظه وقتی بازشون کرد همونطور که به چشمای مشتاق بکهیون خیره شده بود زمزمه کرد
_آرزویه قشنگیه.
و لحظه بعد شمعاش که واقن زیاد بودن رو فوت کرد و در آخر نفس عمیقی کشید.
_تولدت مبااااارک.
بکهیون با ذوق ورجه وورجه کرد و سرش رو بالا کشید
_بوسم کن دستم بنده.
به کیک تو دستش اشاره کرد و چانیول بعد از خنده کوتاهی که گوشه چشماش رو جمع میکرد کیفش رو گوشه ای انداخت و دستش رو دو طرف صورت نرم پسرروبه روش گذاشت.
برای چند لحظه به چشمای بسته بکهیون و لبای غنچه شدش نگاه کرد...شاید داشت اینا رو توی ذهنش تبدیل به یه خاطره عزیز میکرد...دوست داشت لحظه به لحظش رو ثبت کنه.
لبش رو روی لبای نرم و شیرین بکهیون گذاشت و بوسه ای که با دلتنگی همراه بود رو شروع کرد.
هر چند کوتاه ولی بکهیون حس میکرد با همون بوسه هم زانوهاش شل شدن، با زور جلوی خودش رو گرفت تا کیک رو روی زمین نندازه و به یقه چانیول چنگ نزنه.
وقتی از هم فاصله گرفتن چانیول بوسه سبکی رو نوک بینیش زد
_کیوت.
_کیوته تو.
بکهیون با چشمای هلالی شده ای حرفش رو اصلاح‌کرد و ازش فاصله گرفت تا کیک رو روی میز بذاره.
فضای پذیرایی فقط با شمع های ریز و درشتی که روی میز و زمین چیده شده بودن روشن بود و همین نور کم باعث میشد چانیول متوجه تغییر بکهیون نشه.
وقتی کیک رو روی میز گذاشت سمت مردبزرگتر برگشت و با دوتا دستاش، دست چانیول رو گرفت و سمت میز کشوندتش.
_میدونم که این روز یکی از مهمترین روزای زندگیته ددی...منم با خودخواهی تمام این روز رو برای خودم کردم.
وقتی پشت میز نشسست بکهیون درست روی صندلی روبه روش نشست.
روی میز پوشیده از گلبرگ های رز سرخ و شمع های قلبی شکل بود و جوری قشنگ تزئین شده بود که چانیول برای چند لحظه همینطور مات و مبهوت داشت بهش نگاه میکرد.
_بک...معلومه خیلی سرش زحمت کشیدی.
_نه کاری نکردم که!
بک با ذوق گفت و باکسی که برای کادو تولد چانیول درست کرده بود رو روی میز گذاشت.
_خب خب رسیدیم به بخش موردعلاقم.
_این چیه؟
چانیول با ابروهای بالا رفته همونطور که کتش رو از تنش خارج میکرد پرسید و بک چشماش رو ریز کرد
_رازه...خودت باید بازش کنی.
باکس رو سمت چانیول گرفت و مرد بزرگتر با لبخندی که روی لبش نشسته بود اون رو ازش گرفت...هر چند اون لبخند با باز کردن جعبه زیاد دووم نیاورد.
_اوه من واقعا به این نیاز داشتم.
وقتی ادکلن رو از توی جعبه خارج کرد با دهن O شکلی گفت و بوش کرد.
_اوهوم دیدم شیشه عطرت خالی شده بود منم از همون گرفتم چون بوشو خودم بیشتر از تو دوست داشتم.
بکهیون با لبخند مستطیلی شکلی گفت و چانیول با لبخند کادوی دیگش رو بیرون کشید.
چون داخل جعبه تاریک بود، هر چیزی رو که بیرون میکشید یه دور میبرد جلوی نور تا ببینه چیه....خودشم براش عجیب بود که چرا نمیره تا لامپا رو روشن کنه شاید از نظرش رمانتیک بود؟
_گاد من عاشقش شدم.
چانیول با دیدن ساعت مشکی رنگی که معلوم بود کلی بابتش پول داده شده با نیش باز گفت...خب بکهیون با کارت بانکی که چانیول بهش داده بود همه این خریدا رو کرده بود و یه جورایی با پول چانیول تصمیم گرفته بود براش کادو بگیره و وقتی اینطور خوشحالی چانیول رو میدید حس میکرد خودش با پول خودش اینا رو خریده!
_خیلی به دستت میاد.
وقتی مردبزرگتر ساعت رو دور مچش بست و به بک نشون داد پسرریز جثه سریع اظهار نظر کرد.
_این چیه؟
_دستبند.
بکهیون دیگه نگاهش نمیکرد و سرش رو تو یقش کرده بود و حتی وقتی جواب داد انقدر صداش رو پایین آورده بود که چانیول یه لحظه حس کرد گوشاش اشتباه شنیدن.
_دستبند برای چی؟
چند تا پلک گیج زد و دستبند تو دستش رو یه دور دیگه نگاه کرد....شاید بک کمی خواسته باهاش شوخی کنه.
اما این دستبند چرخی که داخلش نرم بود هیچ حس شوخی یا همچین چیزی بهش نمیداد.
_خب واسه چیز.
بک با بدبختی زمزمه کرد و چانیول یه تای ابروش ر‌و بالا انداخت
_چیز چیه؟
_بعدا بهت میگم.
بک با بدبختی و گونه هایی که سرخ شده بودن گفت، واقعا دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبونه...حقیقتا حتی یه درصدم احتمال اینکه چانیول چیزی نفهمه رو نمیداد.
_این چیه؟
چان شلاق صورتی رنگ رو تو دستش تکون داد وانگار که عجیب ترین چیز دنیا رو دیده باشه داشت نگاهش میکرد...محض رضای فاک! یکی لطفا از این شرایط تخماتیک نجاتش بده.
_شلاقه.
بک با بیرون دادن نفسش گفت پاهای لختش رو روی هم انداخت.
لباسی که پوشیده بود داشت اذیت کننده میشد.
_اوه.
چانیول با بدبختی زمزمه کرد و یه دور دیگه به شلاق نگاه کرد...خب اینو باید چیکار میکرد؟
کنار دستبند روی میز گذاشتتش و خواست دوباره دستش رو سمت جعبه ببره که بکهیون سریع مانع شد
_ددی بیخیال.
از جاش بلند شد و وقتی نگاه چانیول روش نشست سمتش حرکت کرد
_میرم قهوه بیارم.
لباش رو به گوشای مرد بزرگتر چسبوند و به آرومی زمزمه کرد.
_تو بشین من میارم.
چانیول لبخندی زد و دستش رو نوازش بار روی پهلوی بکهیون حرکت داد و حقیقتا با حس جنس حریر چیزی که پوشیده بود ابروهاش بالا پرید.
_نه خودم میارم.
سریع عقب کشید و به سمت آشپزخونه پا تند کرد.

My DaddyWhere stories live. Discover now