MY DADDY.PRT 51

8.3K 1.4K 284
                                    


_چییییی؟
جیغ سهون چهارستون دفترشو به لرزه درآورد و باعث شد برای چند ثانیه چشماش رو ببنده.
_حرفم واضح بود...چرا جیغ میزنی؟
سهون بدون اینکه جوابی بهش بده همونطور که بهش خیره مونده بود با دهن باز تو جاش تکیه زد.
_میدونم شوکه شدی ولی محض رضای خدا...تو دوستمی و باید درک کنی.
چانیول با بیرون دادن نفسش، انگار که زیر نگاه خیره سهون معذب شده باشه نالید و همین کافی بود تا سهون از فکر دربیاد.
_آخه...آخه چانیول خودت گفتی اون برادرته!...تو اصلا استریتی یعنی چی که بکهیون رو جور دیگه ای دوست داری؟
سهون تند تند کلماتی که تو سرش پیچ میخورد رو به زبون آورد و همین کلمات چانیول رو کلافه تر کرد.
_میدونم...ولی کارای پرورشگاه بکهیون هنوز تموم نشده...یعنی به طور کامل فرزندخونده مادر و پدرم نشده و یه سری کاراش مونده که انگار مدیر پرورشگاه به خاطر شرایط خاصمون این تعویق رو قبول کرده....راجب استریت بودنم...من نگفتم گی شدم سهون!
_وات د فاک!
تنها چیزی که بعد از توضیح چانیول تونست بگه همین بود، به خودش حق میداد اگه شوکه شده باشه چون کسی که داشت این حرفا رو بهش میزد پارک چانیول دوسته چندین و چند سالش بود!
پارک چانیولی که حتی برای خوردن یه لیوان آب هم کلی آینده نگری میکرد حالا روبه روش نشسته بود و میگفت از بکهیون خوشش اومده و با هم توی رابطه عاشقانه به سر میبرن؟
_هیچ فکر کردی میخوای به پدر و مادرت چی بگی؟
_برای همین به کمکت نیاز دارم.
چانیول جوری با عجز این جملش رو به زبون آورد که سهون حتی اگه نمیخواستم نمیتونست کمکش نکنه!
_چه کمکی آقای بکهیون لاور؟
انتظار داشت چانیول با شنیدن لقبی که بهش داده اخماش رو تو هم بریزه ولی لحظه بعد با باز شدن نیش دوستش چشماش یه تیک عصبی زدن.
_خب...من میدونم که ممکنه خیلی شوکه بشن...مامان چند روز پیش بهم زنگ زد و راجب کارای پرورشگاه بک صحبت کردیم...ازم پرسید بکهیون چجور بچه ایه و حدس بزن من چی‌گفتم؟
_گفتی عاااالی مام...نمیدونی عجب بوتی داره و...
حرفش با دیدن نگاه برزخی چانیول نصفه موند
_خب چیکار کنم هنوز باورم نشده.
با مظلومیت به دوست بکهیون لاورش نگاه کرد و چیزی جز پوف عصبی چانیول دریافت نکرد.
_سهون...این شرایط انقدر بحرانیه که بهت واقعیتو گفتم اوکی؟
_خب...میتونید با هم باشید و وقتی خانوادت برگشتن از هم جدا بشید...اینطوری بکهیونم زندگی خوبشو از دست نمیده.
_من نمیتونم.
چانیول با دستی که بین موهاش کشید گفت و وقتی نگاه سوالی سهون روش نشست، کلمات رو توی ذهنش کنار هم چید تا بتونه یه توضیح قانع کننده بده ولی وقتی دهنش رو باز کرد هیچکدوم از کلماتش ذره ای جنبه منطقی نداشتن.
_من فکر کنم به دردسر افتادم‌‌‌...بدون اون نمیتونم خونه رو تحمل کنم...ما تقریبا 3 ماهه که با هم زندگی میکنیم و احساسات من در حدی عمیق شده که وقتی 3 سال با رزی بودم هیچکدوم از این احساسات رو نداشتم....میدونم خطرناکه ولی دوست دارم تا ابد کنارم باشه و با اون چشمای براقش بهم نگاه کنه و...
_باشه باشه فهمیدم....تو پاک عقلتو از دست دادی.
سهون که تمام مدت با پوکریت تمام به حرفای چانیول گوش میداد بین حرفش پرید...شاید متوجه نمیشد ولی میدونست چانیول یه مرگش شده!

My DaddyWhere stories live. Discover now