my Daddy prt6

7.1K 1.1K 88
                                    


با خستگی داخل آسانسور شد و زیر لب فحش رکیکی به اون چانیول کونی داد!
تو آینه به خودش نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد.

_"حیف این استایل نیست که تو شرکت این عن آقا هدر بره؟....بهش گفتم بره برای خودش منشی گیر بیاره اما اون حتی بهش فکرم نکرد...وقتی که فردا به فاکش دادم میفهمه"

پوزخندی رو لبش نقش بست و با ایستادن آسانسور تو طبقه پارکینگ..یقه کتش رو درست کرد و ازش خارج شد!

سهون آدم کارهای کسل کننده نبود اما همیشه خدا این کارای احمقانه خفتش میکردن و هارد به فاکش میدادن!

وقتی که تابستون شروع شده بود فکر میکرد قرار کلی خوش بگذرونه و طبق برنامه ریزی که کرده بود الان باید تو سواحل هاوایی به سر میبرد نه تو پارکینگ شرکت چانیول در حالی که داره به دنبال سوییچش کل جیبای شلوارش رو خالی میکنه!

با پیدا کردنش نفس آسوده ای کشید و قفل ماشینش رو باز کرد و سوارش شد!

اگه این ماشین رو نداشت نمیدونست چطور میخواست زندگی کنه!...سهون متاسفانه هیچ علاقه ای به کشورش نداشت و حتی اینکه سوار اتوبوس بشه اعصابش رو تحریک میکرد...چون همش میخواست کشورش رو به خاطر ترافیک،آلودگی هوا،ونگ ونگ بچه،بوی عرق مردم و...فحش بده و ممکن بود به عنوان یک ضد کشوری دستگیرش میکردن!

جالب تر از همه اینا این بود که سهون شغلی داشت که وابستگی زیادی به همین کشورش داشت و یک جورایی به اون متصل بود...هر چند که سهون بیچاره به اجبار و برای ادامه شغل پدرش رفته بود و ناظم شده بود!

ناظم یک مدرسه یعنی دنبال کون بچه های مردم بیافتی که یک وقت سیگار نکشن یا کسی رو تو کلاسای خالی به فاک ندن و لعنت که سهون حتی از اونا هم بدش میومد!

با یادآوری شغلش که تا چندوقت دیگه شروع میشد دندوناش بهش چسبید...درست بود که سهون برای ناظم بودن خیلی سنش پایین بود اما خب فایده نخبه بودن همین بود!...هر جند که هر کس اگه هوش سهون رو داشت الان تو پنت هوسش لم داده بود و داشت از قهوش لذت میبرد اما باز پدر سهون در این عرصه هم گند کشیده بود تو زندگیش و از هوش پسرش برای رسیدن به آرزوهای خودش (ناظم بودن) استفاده کرده بود!

و پسرش با اعصاب ضعیف و بدن قوی که داشت درست برای این کار آفریده شده بود....لااقل این چیزی بود که پدرش فکر میکرد!

ماشینش رو جلوی یک سون ایلون(فروشگاهای زنجیره ای) نگه داشت و ازش پیاده شد!

وارد فروشگاه شد و یکی از چرخای خرید رو برداشت تا باهاش وسیله های مورد نظرش رو برداره!

بین هر قفسه با وسواس زیادی وایمیستاد از نظر خودش خسیس نبود بلکه دوست داشت پولش رو صرف چیزای ارزشمندی بکنه...البته فقط از نظر خودش!!

My DaddyWhere stories live. Discover now