my Daddy prt 32

7.5K 1.3K 261
                                    


گاهی وقتا حس میکنی که کارما داره مثل یه بزرگتر جوری باهات بازی میکنه که اجازه فکر کردن به برنده شدن رو تو ذهنت میندازه...اجازه میده تو ذوق زده بشی که واو من واقعا برنده شدم؟
چانیول دقیقا همین حس رو داشت...تا دو ماه پیش فکر میکرد برنده شده...فکر میکرد زندگیش رو به بهترین شکل ممکن پیش برده ولی حالا...تو اون لحظه که بکهیون تو چشماش زل زده بود و زیرش وول میخورد داشت میفهمید که همش بازی بوده، چرا باید اینهمه قلبش تند تند بزنه؟ به کدوم دلیل کوفتی؟
_چرا هر وقت مست میشی یه گندی میزنی؟
لحنش با لحن سردرگم چند لحظه پیشش کاملا متفاوت بود.
انگار که به خوش اومده باشه از روی بکهیون بلند شد و جوری از اتاق خارج شد که پسر کوچکتر تقریبا خشکش زد.
به دستش که چند دقیقه پیش روی سینه ستبر‌ چانیول بود خیره شد و لحظه بعد همراه با بستن چشماش نفسش رو بیرون داد.

___________________

بازوهای یخ زدش رو بغل کرده بود و چیزای زیادی تو ذهنش در حال غلت خوردن بود.
پاهای کوتاهش رو تو خودش جمع کرد...واقعا چه حسی به کای داشت؟
اون آدم کلی دوست دختر داشت...اون فقط بلد بود قلب کیونگسو رو بشکونه و در آخر هم طلبکار باشه.
پاهاش رو الکی گچ گرفته بود و درست لحظه ای که دی او از احساسات مختلف پر شده بود رهاش کرد.
حالا باید چیکار میکرد؟...حتی تصور کای و لوهان کنار هم باعث میشد اشکش دربیاد...اینا همش بازی بود مگه نه؟
نمیخواست به این موضوع که حالا کل ذهنش حول محور اون پسر شکلاتی میگرده حتی فکر کنه.
_کیونگسو‌ تو اونجا چیکار میکنی؟...بیا داخل زود باش.
با شنیدن صدای یکی از مربی ها سریع از روی نیمکتی که روش کز کرده بود بلند شد و در حالی که به داخل میدوید تقریبا داد زد
_چشم...الان میام ببخشید.
میدونست امشب خواب به چشماش قرار نیست بیاد....باید میفهمید چه حسی داره.

________________

قبل از اینکه دستش رو تو جیب کاپشنش فرو ببره کوله پشتیش رو روی شونش جابه جا کرد.
_خدا لعنتت کنه اوه سهون...به خاطر تو من بدبخت باید بیام مثل بی خانمانا وسط خیابون وایستم.
انقدر کل شهر رو زیر پاهاش گذاشته بود احساس خستگی میکرد مخصوصا اینکه از قبل کلی هم خسته بود.
باورش نمیشد سهون بهش اجازه نداده بود بره خونه و عوضش بهش گفته بود اینجا منتظرش باشه.
به ساعت نگاهی انداخت و خمیازه خسته ای کشید.
ساعت هشت شب بود و لوهان دقیقا چهارساعت کامل آواره محسوب میشد.
حالش از پدرش بهم میخورد...چطور تونسته بود اینطور لوهان رو یه شبه از گردنش باز کنه‌؟
مگه اون پدر نبود؟
پوزخندی زد...واقعا چرا یه لحظه فکر کرده بود سهون ممکنه زودتر اون مهمونی رو پایان بده و بیاد دنبالش؟
خب هوا سرد بود ولی دلیل نمیشد کسی برای آدمی که پدر و مادر خودش حتی ذره ای دوستش نداشتن دل بسوزونه.
سهون هم مثل بقیه فقط به فکر خودش بود و لوهان اعتراضی نداشت...فقط امشب زیادی حجم خستگیش بالا رفته بود و به هر چیزی داشت فکر میکرد...حتی چیزایی که تو گوشه ترین نقطه ذهنش قرار داده بود.
دلش برای دایش تنگ شده بود ولی اونم حتی زنگی بهش نزده بود...شاید ازش ناراحت بود؟
با پشت دست اشکای جمع شده تو چشمش رو پس زد
"اون آدما ارزش ندارن گریه کنی...فقط کافیه فراموش کنی...فقط کافیه حواست رو پرت کنی لوهان...تو به جز خودت کسی رو نداری"
پیش خودش یادآوری کرد...هر چند میدونست از خیلی وقت پیش از همه چیز لفت داده ولی خب الان نیاز داشت که باز مثل سابق یه آدم شکننده نشه...از لوهانه خیلی وقت پیشش متنفر بود.
_هی پسر جون...از جلوی مغازه من بکش کنار.
با شنیدن صدایی از افکارش بیرون اومد و با دیدن مرد چاق و کوتاهی ابروهاش بالا پرید.
_من تو‌ پیاده رو وایستادم.
_درست جلوی مغازه من ایستادی.
لوهان نیم نگاهی به مغازه مرد انداخت و کنار کشید.
_اینجا خوبه؟
پرسید و وقتی مرد هولش داد چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد
_عقب تر.
مرد همزمان با هول دادن لوهان گفت و وقتی چند بار این کارش رو تکرار کرد تا پسر دبیرستانی رو کاملا از جلوی مغازش کنار بزنه با افتادن لوهان روی زمین پوزخندی زد
_همینجا که هستی خوبه.‌...پدر و مادر اینجور بچه ها دقیقا کدوم گورین؟
تیکه دوم حرفش رو وقتی که داشت به سمت  مغازش میرفت زمزمه کرد و لوهان سعی کرد گریه نکنه...انگار امشب همه چیز دست به دست هم داده بود تا اشکش رو دربیاره.
درست اون لحظه ای که مرد تند تند به سمت عقب هولش میداد انقدر احساس خستگی میکرد که نخواد دعوایی کنه...فقط میخواست زودتر بخوابه.
_هی آقا.
مرد با شنیدن صدایی قبل از اینکه داخل مغازش بشه به سمت منبع صدا برگشت و با دیدن پسر قد بلندی که اخماش تو هم بود پرسید
_بله؟
سهون با جدیت گفت
_سر راهم ایستادید.
_ بله؟
_میخوام داخل مغازه شم.
چشمای مرد فروشنده برق زد اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه یا حرکتی کنه با هولی که سهون بهش داد  چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد
_عقب تر برید.
همزمان با هول دیگه ای که به مرد چاق داد داخل مغازه شد و لحظه ای که مرد با حرص دستای بلند سهون رو پس زد پوزخندی رو لبش نشست.
_هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی عوضی؟
سهون دست به سینه شد
_شما جلوی راهم رو گرفته بودید...من فقط سعی داشتم داخل  بشم.
و لحظه ای که حرفش رو به پایان رسوند نیم نگاهی به اجناس داخل مغازه انداخت...همه لباساش مربوط به قرن دهم بودن؟
_چیزی که میخوام اینجا نیس.
زیر لب گفت و تا خواست از مغازه خارج بشه آرنجش با حرص توسط مرد فروشنده گرفته شد
_هی...تویه عوضی‌..
حرفش هنوز از دهنش خارج نشده بود که با دیدن نگاه عصبی و ترسناک مرد قدبلندی که تا چند لحظه پیش هولش داده بود درجا سکوت کرد و دست مرد رو رها کرد.
خب فروشنده ها هیچوقت نباید دعوا میکردن چون این وسط ممکن بود به اجناسشونم آسیبی زده بشه و خود سهون از این موضوع بیشتر از بقیه با خبر بود‌.
پوزخندی به چهره قرمز شده مرد زدو با قدم های بلند از مغازه خارج شد و نفسش رو با حرص بیرون داد.
_مردک کونی.
زیر لب زمزمه کرد و به سمت لوهان که حالا از روی زمین بلند شده بود و در حال تکوندن لباس خاکی شدش بود رفت.
_حالت خوبه؟
_آره‌.
لحن سرد لوهان باعث شد بیشتر عصبی شه
_چرا باهاش دعوا نکردی؟...وقتی یکی بهت زور میگه باید جوابش رو بدی.
_من فقط خستم سهون شی...وگرنه اولین نفر دندونای خودتو تو شکمت میریختم.
لوهان با چرخی که به چشماش داد گفت و سهون برای اولین بار سعی کرد که کوتاه بیاد...حداقل الان که چند لحظه پیش دیده بود اون بچه چطور بی دفاع روی زمین افتاده بود دلش نمیومد بیشتر باهاش دعوا کنه.
_بریم.
_باشه.
لوهان با کلمه کوتاهی جوابش رو داد و حتی راجب اینکه چرا دیر کرده حرفی نزد...هر چند تو دلش داشت به خاطر حرکت جنتلمنانه طور سهون با دمش گردو میشکست.
سوار شدن تو ماشین برابر شد با پیچیدن عطر زنونه ای تو مشام پسر مو قرمز.
سهون کمربند ایمنیش رو بست و با اخمایی که هنوز روی پیشونیش خودنمایی میکردن ماشین رو روشن کرد و لحظه بعد لاستیک های ماشین از آسفالت خیابون کنده شدن‌.
لوهان سرش رو روی شیشه ماشین گذاشت  ...براش عجیب بود که سهون بخاری ماشینش رو روشن کرده چون اون یه خسیس به تمام معنا بود...چرا باید به یخ زدگی لوهان توجه نشون میداد؟
چشمای آهویی‌ شکلش کم کم روی هم افتادن و لحظه بعد از خستگی زیاد خوابش برد...بدون اینکه دعوایی راه بندازه‌‌ یا دندونای اوه سهون رو داخل شکمش بریزه.

My DaddyWhere stories live. Discover now