part 45

871 163 121
                                    

+نمی دونم یه چیزی شبیه پرنده بود ... ق ...

_ققنوس ؟

نامجون جمله یونگی رو کامل کرده بود و یونگی با سر تاییدش کرد

_پس چرا ناپدید شدن ؟

جیمین پرسید و به پدرش نگاه کرد تا جوابی که می خواست رو ازش بشنوه نامجون کمی فکر کرد خودشم نمی دونست دلیلش چیه تا بحال با همچین موردی رو به رو نبود پس با ناامیدی جواب جیمین رو داد

_نمی دونم جیمین ... باید کمی در موردش تحقیق کنم تا اون موقع ... به کسی در موردش چیزی نگو می دونی که چقدر برات خطرناکه

جیمین با گیجی پلک زد و پرسید

+برام خطرناکه ... چرا ؟

یونگی با انگشت اشاره سر جیمین رو به سمتی هل داد و گفت

_خنگی چیزی هستی ... دو روزه پشت سر هم به تو حمله میشه ... تو فقط باید وانمود کنی یه خوناشام معمولی هستی

نامجون سرشو تکون داد و روبه جیمین که سرشو مالش می داد گفت

_حق با یونگیه تو باید وانمود کنی که یه خوناشامی و... تو یونگی در این باره به هیچکس چیزی نمی گی فهمیدی ؟

نامجون اخر جملش رو با جدیت تمام گفت و یونگی بی خیال شونه ای بالا انداخت که اینبار نامجون با جدیت بیشتری گفت

_فهمیدیی؟

یونگی نامحسوس چشماش رو تو حدقه چرخوند ولی این حرکتش از چشم نامجون دور نموند و با بی خیالی گفت

×باشه بابا فهمیدم

نامجون از حرص پوفی کرد و به سمت در حرکت کرد ولی تو راه مکثی کرد و رو به یونگی گفت

_غذاشو براش اوردی ؟

یونگی بخاطر حواس پرتیش با کف دست به پیشونیش کوبید و در حین اینکه زیر لب فحش میداد با قدم های بلند از کنار نامجون گذاشت تا ظرف غذای جیمین رو براش بیاره

جیمین با خنده با نمکی که باعث خنده نامجون هم شد گفت

+این یونگی یه چیزیش میشه هااا ... یه تختش کمه

نامجون سری از روی تاسف تکون داد و گفت

_یه تختش که کم نیست فقط ... اه بیخیال بیا بریم پایین

جیمین خودشو به نامجون رسوند و در حالی که کنارش حرکت می کرد به مچش اشاره کرد و گفت

+حالا این چی میشه

_هیچی فقط کار ما رو راحت تر کرد چون ما قصد داشتیم با جادو برات نشان درست کنیم

چشمای جیمین برق زد و با ذوقی که تو لحنش مشخص بود گفت

+یعنی منم مثل بقیه قدرت دارم

نامجون سری تکون داد و در حالی که موهای جیمین رو نوازش می کرد با لبخند گفت

The legacy of immortalityOnde histórias criam vida. Descubra agora