part 48

780 174 141
                                    

شرط اپ : ۸۰ ووت

نرسونید پارت نمی زارم شرمنده شرط اپ دوست ندارم ولی منم کار و زندگی دارم با این ووت های پایین هیچ انگیزه ای برا ادامش ندارم پس اگه دوست دارید فیک ادامه پیدا کنه ووت ها رو درست کنید /ممنون سرندیپیتی

جین تهیونگ رو به دیوار میخکوب کرده بود تا از زیر دستش فرار نکنه اوضاع دیگه تحت کنترلشون بود نیم نگاهی به نامجون انداخت ... خب شاید بقیه می گفتن خیلی بیرحمه ولی اگه ورد رو می شکست باید تاوانشو با جون خودش میداد و جین هم از این موضوع اگاه بود حتی لحظه ای به فکرش خطور نکرد که باید نامجون رو متوقف کنه چون هنوز بهش احتیاج داشتن

وقتی دید تهیونگ اروم گرفته و حرکتی نمی کنه ازش فاصله گرفت و به سمت جیهوپ که از باکس های وصل شده به دیوار پک خونی رو برمیداشت حرکت کرد تا اون هم به باقی بچه ها خون برسونه احتمالا این باعث میشد اروم شن خب اینکه اونا نتونن خوی خوناشامیشون رو کنترل کنن چیز طبیعی بود ولی اگه می خواست صادقانه بگه بوی خون جیمین به قدری قوی بود که حتی اون رو هم لحظه از خود بی خود کرد

نیم نگاهی به یونگی  که کنار جیمینی که از ترس با چشمای گرد شده به بقیه نگاه میکرد چشماش روی هم فشار داده بود کرد  بدن یونگی لرزش خفیفی داشت احتمالا اون هم داشت خودش رو کنترل میکرد

تو دلش یونگی رو بخاطر کارش تحسین کرد اون خیلی نزدیک به جیمین بود و راحت می تونست به جیمین حمله کنه ولی خودش رو کنترل کرد

جیهوپ بعد از اروم کردن کوک به طرف پک های خونی که تو اتاق نگه داری می کردن حرکت کرد و چند بسته پک برداشت و همین که سرش رو بلند کرد با صحنه ای که دید خون تو رگ هاش خشک شد حتی جین هم سرجاش خشک شده بود و نمی دونست چه واکنشی باید نشون بده

جیهوپ که بالاخره از شک خارج شده بود با صدای لرزونی گفت

_ک...کوکییییی

(*پ.ن: اخ که چقدر حال می کنم تو خماری میزارمتون 🤣🤣)

♡♡♡♡♡

_قربان ...

مرد بدقواره پارچه روی صورتش رو مرتب و محکم تر کرد هنوز برای اینکه چهره اش رو به نمایش بزاره زود بود هنوز خون کافی به بدنش نرسیده بود و در نتیجه هنوز موقع مناسبی نبود با بی حوصلگی به مرد سیاه پوش که به ظاهر یکی از افراد وفادارش بود خیره شد و گفت

+بنال

مرد بدون اینکه نگاهی به چهره پوشیده اربابش بیاندازه با صدای محکمی گفتم

_یکی از افراد وفادارتون به جمعمون برگشته قربان  و قصد ملاقاتتون رو دارن

+کی؟

_ بانو لیا

مرد قهقه ترسناکی زد و با خرسندی دست هاش رو به هم کوبید و گفت

The legacy of immortalityWhere stories live. Discover now