با دیدن نایون که دوربین به دست داشت از اونجا فاصله میگرفت فهمید صدای پا متعلق به اونه اولش می خواست بیخیالش بشه ولی بعد با فهمیدن اینکه اون دختر اون ها رو دیده ترسیده و عصبی دنبالش دوید و با صدای بلند صداش کرد-نایون ... صبر کن
ولی دختر به عقب نگاه کوتاهی انداخت که یونجی دنبالش میکرد و به قدم هاش سرعت بخشید اصلا نمی دونست کجا داره میره ولی قبل از اینکه بتونه بیشتر دور بشه بازوش توی دست های یونجی گرفتار شد و اونو ثابت نگه داشت
یونجی با جیغ بلندی گفت
-جرأت نکن دهن فاکیتو باز کنی و چیزایی که دیدی رو بگینایون چشمی چرخوند و دست به کمر شد و گفت
-من نگم هم بالاخره چهره واقعیت برا همه رو میشه همه میفهمن چقدر پست فطرتی
-تو ...
نایون با صدای بلند گفت
-من چی هان ؟ بگو دیگه ؟
با ندیدن هیچ واکنشی از یونجی متعجب بهش خیره شد ولی با هل داده شدن یهوییش به عقب مچ پاش پیچ خورد و محکم پرت زمین شد و چهره اش از درد زیاد مچ پاش تو هم رفت ولی دید که یونجی با سرعت شروع به فرار کرد و با تعجب به با عجله دور شدنش خیره شد
-اههه خداا حالا چطور برگ...
با شنیدن صدای گرش گرگی وحشت زده به عقب برگشت و با یه دسته گرگ وحشی رو به رو شد
از ترس زیاد حتی توان فریاد کشیدن و درخواست کمک نداشت اون یک نفر بود و البته مجروح و در مقابل نزدیک ده تا گرگ احاطه اش کرده بودنبا حمله یکی از گرگ ها به سمتش جیغ بلندی کشید و چشماش رو محکم بست ولی با گذشت چند ثانیه و احساس نکردن هیچ دردی چشم هاش رو باز کرد و با پسری که با اون گرگ درگیر شده بود روبه رو شد
پسر به محض شکست دادن گرگی که حمله کرده بود با عجله و نگرانی خودش رو به نایون رسوند و دست های یخ کرده و لرزون دخترک رو تو دستاش گزفت و پرسید
-حالت خوبه؟
نایون فقط سرش رو تکون داد و یکدفعه با صدای بلندی گفت
- جیمین پشت سرتتتت
ولی دیر گفت و بازوی جیمین اسیر دندون های درنده گرگ شد و صدای فریاد از درد جیمین رفت رو هوا بعد از چندی درگیری موفق شد بازوش رو از چنگ گرگ دربیاره و با صدای بلندی گفت
-نایونن فرار کن
-نه نه نه نه من تنهات نمیزارم
جیمین حین اینکه با حجوم بیشتر گرگ ها رو به رو شده بود شروع کرد به دفاع کرد و جنگیدن با تک تک گرگ ها و در همون حین جواب داد
-ایششش لعنت بهش ... پس سعی کن از اینجا دور ... اهههه... بشی
نایون سری تکون داد و اروم و به صورت نشسته خودش رو عقب کشید به مبارزه دوستش نگاه کرد و متاسف بود که هیچ کاری از دستش بر نمیاد
جیمین تقریبا دیگه از پا در اومده بود و تسلیم شد بود پس روی زانوهاش فرود اومد و منتظر شد هر بالایی که می خواد سرش بیاد ....
YOU ARE READING
The legacy of immortality
Fanfictionداستان در مورد سرنوشت چند پسره که به هم گره خورده سرنوشتی که هیچ کس نمی دونه چه چیزی براشون رقم زده مرگ و زندگی به دست سرنوشته ولی فقط یه نفر ، یه نفر توانایی تغییر این سرنوشت و داره... فقط تا همین حد می تونم بگم چون اگه بیشتر بگم اسپویل میشه پس لط...