part 19

1.2K 270 160
                                    

ووت بدید لاولیای من💜💜💜💜

به اطراف نگاهی انداخت بهترین راه ورود، پنجره اتاق بود پس به طرف دیوار ها حرکت کرد و از دیوار بالا رفت و خودشو به پنجره رسوند

به اطراف نگاه کرد همه جا غرق در تاریکی شب بود و تنها نور ماه بود که همه جارو روشن می کرد

از پنجره داخل شد و لبه پنجره نشست و به چهره غرق در خواب جیمین نگاه کرد اهی کشید و خاطراتش براش زنده شدن

فلش بک

×مامان ... مامان ... چشماتو باز کن ... منو تنها نزار

پسربچه پنج ساله بالا سر جنازه مادرش نشسته بود اشک می ریخت و با دست های کوچیکش صورت خیسشو هرازگاهی پاک می کرد

×تو ...هق ...مامانیییی ... تو بهم قول دادی ... قول دادی پیشم بمونی ... چرا خوابیدی ... هق ... بلند شو ...

نقاشی که از خودشو مادرش کشیده بود رو برداشت و با گریه ادامه داد

×ببین ... هق ... من نقاشی مو هنوز ... هنوز بهت نشون ندادی

صورت پسر بچه از اشک خیس شده بود و به چشماش خون افتاده بود با خودش گفت اره مامان بهم قول داده بودی شب قول دادی امروز با هم بازی می کنیم

دستشو دور گردن مادر بی جونش انداخت و محکم بغلش کرد و با صورت اشکی شروع به بوسیدن صورتش کرد و گفت

×مامان ببین ... هق ... گفته بودی ... زیبای خفته ... وقتی ... هق ...وقتی به خواب رفت با بوسه شاهزاده چشماشو باز کرد ... پس چرا تو چشماتو باز نمی کنی ...چرا ...

قطره های اشک از چشمای پسر کوچولو به پایین می ریختن و افراد حاضر در مراسم خاکسپاری به پسر بچه پنج ساله که چطور برای مادری که دیگه وجود نداشت اشک می ریخت و می خواست که چشماشو باز کنه با ترحم و افسوس خیره شده بودن

×مامان ... چرا دیگه منو بغل نمی کنی ... ببخشید ... ببخشید ... هق ... دروغ گفتم که ازت متنفرم ... دیگه قول میدم به حرفت گوش کنم ... مامان ... منو بغل کن ...

پسر کوچولو دست بی جون و سرد مادرشو گرفت و به لب های خیس از اشکش نزدیک کرد و بوسیدش چندبار این کارو تکرار کرد

×مامانییی ... دستات چرا سرده ... خودم برات گرمش می کنم

گفت و دست مادرشو به دهنش نزدیک کرد و نفس گرمشو به دست های مادرش بخشید تا شاید گرم شه

×مامان ...تو ... فقط چشماتو باز کن ... نکنه سردته ... یا ... هق ... با من قهر کردی ... ببخشید ...

کت کوچیکشو از تنش خارج کرد و رو بدن مادرش انداخت همراه گریه های بی پایانش لبخند بی جون و تلخی زد

×الان دیگه گرمت میشه

این حرف و زد و گریش شدت گرفت از وسط جمعیت جیمین کوچولوی ۴ ساله با چشمای اشک الود که هر ازگاهی با دست های کوچیک و تپلش اب دماغشو پاک می کرد به طرف پسرکی که رو زمین نشسته بود و زار زار به حال مادرش گریه می کرد نزدیک شد و با دست های کوچیکش از پشت پسرک و بغل کرد و گفت

The legacy of immortalityWhere stories live. Discover now